تفاخرلغتنامه دهخداتفاخر. [ ت َ خ ُ ] (ع مص ) با یکدیگر فخر کردن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). همدیگر نازیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مباهات و فخر کردن بعض قوم بر بعضی دیگر و یا نازیدن همه ٔ آنان به مفاخر خویش : تفاخرت انا و صاحبی الی فلان فافخرنی علیه . (از اقرب الموارد). با هم
تفاخردیکشنری عربی به فارسیخرده الماسي که براي شيشه بري بکار رود , لا ف , مباهات , باليدن , خودستايي کردن , سخن اغراق اميز گفتن , به رخ کشيدن , رجز خواندن , لا ف زدن , فخرکردن , باتکبر راه رفتن , بادکردن
تفاخرفرهنگ فارسی عمید۱. بر یکدیگر فخر کردن؛ به یکدیگر نازیدن.۲. به خود نازیدن.۳. به چیزی یا کسی فخر کردن.
تفاخر آوردنلغتنامه دهخداتفاخر آوردن . [ ت َ خ ُ وَ دَ ] (مص مرکب ) مباهات نمودن . تفاخر کردن . نازیدن : مجدالدین افتخار اسلام کاسلام بدو تفاخر آورد. خاقانی .بمردی کمر بر میان آوردتفاخر به نسل کیان آورد.نظامی .</p
تفاخر کردنلغتنامه دهخداتفاخر کردن . [ ت َ خ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مباهات کردن . نازیدن . فخر کردن . بخود بالیدن : همین کنند تفاخر ز خدمت سلطان یکی سپهر دوم انجم و سوم ارکان . عبدالواسع جبلی (از آنندراج ).چه تفاخر کنی بنام پدرچون ندان
تفاخرکنانلغتنامه دهخداتفاخرکنان . [ ت َ خ ُ ک ُ ](ق مرکب ) در حال نازیدن و مباهات کردن : .... به زور سرپنجه ٔ شیرگیر از بیخ برکندی و تفاخرکنان گفتی . (گلستان ).و رجوع به تفاخر و فخر شود. || فخرکننده .نازان : تفاخرکنان هر یکی در فنی به فره
تفاخر آوردنلغتنامه دهخداتفاخر آوردن . [ ت َ خ ُ وَ دَ ] (مص مرکب ) مباهات نمودن . تفاخر کردن . نازیدن : مجدالدین افتخار اسلام کاسلام بدو تفاخر آورد. خاقانی .بمردی کمر بر میان آوردتفاخر به نسل کیان آورد.نظامی .</p
تفاخر کردنلغتنامه دهخداتفاخر کردن . [ ت َ خ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مباهات کردن . نازیدن . فخر کردن . بخود بالیدن : همین کنند تفاخر ز خدمت سلطان یکی سپهر دوم انجم و سوم ارکان . عبدالواسع جبلی (از آنندراج ).چه تفاخر کنی بنام پدرچون ندان
تفاخر آوردنلغتنامه دهخداتفاخر آوردن . [ ت َ خ ُ وَ دَ ] (مص مرکب ) مباهات نمودن . تفاخر کردن . نازیدن : مجدالدین افتخار اسلام کاسلام بدو تفاخر آورد. خاقانی .بمردی کمر بر میان آوردتفاخر به نسل کیان آورد.نظامی .</p
تفاخر کردنلغتنامه دهخداتفاخر کردن . [ ت َ خ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مباهات کردن . نازیدن . فخر کردن . بخود بالیدن : همین کنند تفاخر ز خدمت سلطان یکی سپهر دوم انجم و سوم ارکان . عبدالواسع جبلی (از آنندراج ).چه تفاخر کنی بنام پدرچون ندان
تفاخرکنانلغتنامه دهخداتفاخرکنان . [ ت َ خ ُ ک ُ ](ق مرکب ) در حال نازیدن و مباهات کردن : .... به زور سرپنجه ٔ شیرگیر از بیخ برکندی و تفاخرکنان گفتی . (گلستان ).و رجوع به تفاخر و فخر شود. || فخرکننده .نازان : تفاخرکنان هر یکی در فنی به فره
متفاخرلغتنامه دهخدامتفاخر. [ م ُ ت َ خ ِ ] (ع ص ) برهمدیگر نازنده و فخر کننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفاخر شود.