تفتنلغتنامه دهخداتفتن . [ ت َ ت َ ] (مص ) مخفف تافتن است که گرم شدن و یکدیگر را گرم گردانیدن باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) : چو از روز رخشنده نیمی برفت دل هر دو جنگی ز کینه بتفت . فردوسی .جز از دیدنی چیز دیگر نرفت <br
تفتینلغتنامه دهخداتفتین . [ ت َ ] (ع مص ) به فتنه افکندن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). در فتنه افگندن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فتنه و آشوب برانگیختن و هنگامه و غوغا برپا نمودن و برآغالالیدن . (ازناظم الاطباء).
تفطنلغتنامه دهخداتفطن . [ ت َ ف َطْ طُ ] (ع مص ) دریافتن . دانستن . به فطانت درک کردن . || (اِ) زیرکی . هوشمندی .ج ، تفطنات . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به تفطین .
تفطینلغتنامه دهخداتفطین . [ ت َ ] (ع مص ) فهمانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دانا و زیرک خاطر ساختن معلم کسی را به تأدیب و تثقیف او. (از اقرب الموارد).
تویدنفرهنگ فارسی عمیدتفتن؛ گرم شدن؛ گداختن: ◻︎ منکر شو ار توانی نار سعیر را / تا اندر او به حشر بسوزی و برتوی (سوزنی: ۹۲).
تفتانیدنلغتنامه دهخداتفتانیدن . [ ت َ دَ ] (مص مرکب ) حرارت دادن . گرم کردن . سوزاندن : و فرموده بود [مقنع] تا سه روز باز تنور تفتانیده بودند به نزدیک آن تنور رفت و جامه بیرون کرد و خویشتن را در تنور انداخت . (تاریخ بخارا ص 88). و او را بد
تفتهلغتنامه دهخداتفته . [ ت َ ت َ / ت ِ] (ن مف ) گرم باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 488) (اوبهی ). بمعنی بسیار گرم شده باشد. (برهان ) (آنندراج ). سخت گرم شده . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث اللغات ). بسیار گرم شده و تافته ... و گدا