خبکلغتنامه دهخداخبک . [ خ َ ب َ ] (اِ) فشردن گلو بود. خبه . خفه کردن باشد . (فرهنگ اسدی ) (برهان قاطع) (آنندراج ). خپاک . خباک : هیچ خردمند را ندید بگیتی تا خبک عشق او نبود برومند. آغاجی (از فرهنگ اسدی ).تا بمیری بلهو باش و نشاط<b
تفسیدهلغتنامه دهخداتفسیده . [ ت َ دَ / دِ ] (ن مف ) گرم شده . (فرهنگ جهانگیری ). بغایت گرم شده . (برهان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تفته . تافته . افروخته : به بادافره آنگه شتابیدمی که تفسیده آهن بتابیدمی . <p
تاسهلغتنامه دهخداتاسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) اندوه و ملالت . (جهانگیری ) (برهان ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). اندوه . (مهذب الاسماء). تاسا. (فرهنگ جهانگیری ). مانند تالواسه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 440). تلواسه . محمّد م