تفطنلغتنامه دهخداتفطن . [ ت َ ف َطْ طُ ] (ع مص ) دریافتن . دانستن . به فطانت درک کردن . || (اِ) زیرکی . هوشمندی .ج ، تفطنات . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به تفطین .
تفتنلغتنامه دهخداتفتن . [ ت َ ت َ ] (مص ) مخفف تافتن است که گرم شدن و یکدیگر را گرم گردانیدن باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) : چو از روز رخشنده نیمی برفت دل هر دو جنگی ز کینه بتفت . فردوسی .جز از دیدنی چیز دیگر نرفت <br
تفتینلغتنامه دهخداتفتین . [ ت َ ] (ع مص ) به فتنه افکندن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). در فتنه افگندن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فتنه و آشوب برانگیختن و هنگامه و غوغا برپا نمودن و برآغالالیدن . (ازناظم الاطباء).
تفطینلغتنامه دهخداتفطین . [ ت َ ] (ع مص ) فهمانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دانا و زیرک خاطر ساختن معلم کسی را به تأدیب و تثقیف او. (از اقرب الموارد).
ابوسهللغتنامه دهخداابوسهل . [ اَ س َ ] (اِخ ) ابن نوبخت . منجّم خبیر حاذق . فارسی الاصل پدر او نوبخت نیز منجمی فاضل و در خدمت منصور بود و چون پیری ویرا دریافت خلیفه گفت کار خویش به پسر واگذار و او پسر را نزد خلیفه برد. ابن قفطی آورده است که ابوسهل گفت چون با پدر به پیشگاه منصور بایستادیم پدرم گ
حبیبلغتنامه دهخداحبیب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن اوس بن حارث مکنی به ابوتمام . نجاشی (متوفی 450 هَ . ق .) در رجال خود او را یاد کرده گوید: امامی بود و امامان را تا ابوجعفر ثانی که معاصر وی بوده مدح کرده است . جاحظ در کتاب حیوان گوید: ابوتمام از رؤساء رافضه است . ح
متفطنلغتنامه دهخدامتفطن . [ م ُ ت َ ف َطْ طِ ] (ع ص ) زیرک و باتدبیر و با اندیشه و فکر. (ناظم الاطباء).
متفطنفرهنگ فارسی معین(مُ تَ فَ طِّ) [ ع . ] (اِفا.) کسی که امور را به زیرکی و هوش دریابد؛ زیرک و باهوش ؛ ج . متفطنین .