تمام انداملغتنامه دهخداتمام اندام . [ ت َ اَ ] (ص مرکب ) متناسب الاعضاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): افهود؛ کودک فربه ٔ تمام اندام . عطیموس ؛ زن تمام اندام . رجل عبله ؛ مرد سطبر تمام اندام . عفرین ، عنابل ؛ مرد تمام اندام . (منتهی الارب ).
تماملغتنامه دهخداتمام . [ ت َ ] (ع اِ) تمام الشی ٔ؛ تمامی آن . تمامة و تتمه مثل آن . (منتهی الارب ). همه . و تمام الشی ٔ، همه ٔ آن وتمامی آن . (ناظم الاطباء). مصدر تَم ّ و تمام الشی ٔ، آنچه بدان اجزاء آن کامل گردد. (از اقرب الموارد). || و من العروض ما استوفی نصفه الاخیر بمنزلة الحشو و یجوز فی
تماملغتنامه دهخداتمام . [ ت َ / ت ِ ] (ع ص ) بدر تمام ، ماه تمام . (منتهی الارب ). ماه پر و کامل . یقال : بدر تَمام و بدر تِمام . (ناظم الاطباء). || (اِ) تمام خلقت . یقال : ولدته امه لتمام و کذلک ولد المولود لتمام ؛ یعنی نه ماهه زاد.(منتهی الارب ) (از اقرب ال
تماملغتنامه دهخداتمام . [ ت َ / ت ُ / ت ِ ] (ع مص ) بمعنی تَمامه و تِمامه و تم [ ت َ م م / ت ُ م م / ت ِ م م ] . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموا
تماملغتنامه دهخداتمام . [ ت َم ْ ما ] (اِخ ) ابن هبةاﷲبن تمام یهودی مکنی به ابوالمعالی . دانش و معرفتی وافر داشت و در فسطاط مصر ساکن بود جماعتی از اولاد او اسلام آوردند و در خدمت ملک ناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب پیشه ٔ طبابت داشت و از او بهره ٔ فراوان گرفت و سپس بخدمت برادرش الملک العادل در آ
تماملغتنامه دهخداتمام . [ ت َم ْ ما ] (اِخ ) ابن عامر الثقفی . (تولد 194 وفات 283 هَ . ق .) از وزرای عالم و از مردم اندلس بود. وزارت محمدبن عبدالرحمن و پسرش منذر و عبداﷲ را داشت و در کار وزارت نظمی بوجود آورد و عمری طولانی کر
خوب انداملغتنامه دهخداخوب اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) خوش اندام . آنکه اندام نیکو دارد. نیکوقالب . خوش کالبد: هَبَرْکَل ؛ جوان خوب اندام . (منتهی الارب ).
نازنین انداملغتنامه دهخدانازنین اندام . [ زَ اَ ] (ص مرکب ) نازنین بدن . لطیف اندام . نازک اندام : گفت من ترک نازنین اندام نازنین ترکتاز دارم نام .نظامی .
limbدیکشنری انگلیسی به فارسیاندام، عضو، شاخه، عضو بدن، دست یا پا، قطع کردن عضو، اندام زبرین، اندام زیرین
limbsدیکشنری انگلیسی به فارسیاندام ها، عضو، شاخه، عضو بدن، دست یا پا، قطع کردن عضو، اندام زبرین، اندام زیرین
تماملغتنامه دهخداتمام . [ ت َ ] (ع اِ) تمام الشی ٔ؛ تمامی آن . تمامة و تتمه مثل آن . (منتهی الارب ). همه . و تمام الشی ٔ، همه ٔ آن وتمامی آن . (ناظم الاطباء). مصدر تَم ّ و تمام الشی ٔ، آنچه بدان اجزاء آن کامل گردد. (از اقرب الموارد). || و من العروض ما استوفی نصفه الاخیر بمنزلة الحشو و یجوز فی
تماملغتنامه دهخداتمام . [ ت َ / ت ِ ] (ع ص ) بدر تمام ، ماه تمام . (منتهی الارب ). ماه پر و کامل . یقال : بدر تَمام و بدر تِمام . (ناظم الاطباء). || (اِ) تمام خلقت . یقال : ولدته امه لتمام و کذلک ولد المولود لتمام ؛ یعنی نه ماهه زاد.(منتهی الارب ) (از اقرب ال
تماملغتنامه دهخداتمام . [ ت َ / ت ُ / ت ِ ] (ع مص ) بمعنی تَمامه و تِمامه و تم [ ت َ م م / ت ُ م م / ت ِ م م ] . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموا
تماملغتنامه دهخداتمام . [ ت َم ْ ما ] (اِخ ) ابن هبةاﷲبن تمام یهودی مکنی به ابوالمعالی . دانش و معرفتی وافر داشت و در فسطاط مصر ساکن بود جماعتی از اولاد او اسلام آوردند و در خدمت ملک ناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب پیشه ٔ طبابت داشت و از او بهره ٔ فراوان گرفت و سپس بخدمت برادرش الملک العادل در آ
تماملغتنامه دهخداتمام . [ ت َم ْ ما ] (اِخ ) ابن عامر الثقفی . (تولد 194 وفات 283 هَ . ق .) از وزرای عالم و از مردم اندلس بود. وزارت محمدبن عبدالرحمن و پسرش منذر و عبداﷲ را داشت و در کار وزارت نظمی بوجود آورد و عمری طولانی کر
حجةالتماملغتنامه دهخداحجةالتمام . [ ح َج ْ ج َ تُت ْ ت َ ] (اِخ ) آخرین حج پیغمبر که آنرا حجةالوداع و حجةالاسلام و حجةالبلاغ نیز گویند. رجوع بحجةالوداع شود.
حجةالتماملغتنامه دهخداحجةالتمام . [ ح َج ْ ج َ تُل ْ ت َ ] (اِخ ) رجوع به حجةالتمام (ردیف ح ج ت ) شود.
تام و تماملغتنامه دهخداتام و تمام . [ تام ْ م ُ / م م وَ ت َ ] (ص مرکب ) از اتباع . کامل . بی عیب . کامل از هر جهت . اقصی کمال ممکن . بدون نقص .
اتماملغتنامه دهخدااتمام . [ اِ ] (ع مص ) انجام دادن . به پایان رسانیدن . پرداختن . اکمال . تمام کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). فرجامانیدن : واﷲ الموفق لاتمام ما فی نیتی بفضله و کرمه . (تاریخ بیهقی ). کسان حاجب بکتکین گفتند که امروز ... شغلی فریضه است .. تا آن اتم
احتماملغتنامه دهخدااحتمام . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) اندوهگین شدن بشب و بخواب نرفتن از اندوه . بیخواب ماندن . || گرم نشدن چشم و بی خواب ماندن بی آنکه درد باشد.