تمدحلغتنامه دهخداتمدح . [ ت َ م َدْ دُ ] (ع مص ) ستودگی نمودن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). ستودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).مدح کردن . (از اقرب الموارد). || ستایش خواستن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). تکلف کردن در ستایش خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم
تمدهلغتنامه دهخداتمده . [ ت َ دِ ] (ص ، اِ) کج زبان را گویند یعنی شخصی که در حرف زدن زبانش خوب نگردد و او را به عربی فأفاء خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به تمنده شود.
تمدهلغتنامه دهخداتمده . [ ت َ م َدْ دُ ه ْ ] (ع مص ) ستودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تمدح . (اقرب الموارد). || تکلف کردن در ستایش خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به تمدح شود.
تمدیحلغتنامه دهخداتمدیح . [ ت َ ] (ع مص ) بسیار ستودن . (تاج المصادر بیهقی ). نیک ستودن . (زوزنی ). مدح کردن . (غیاث اللغات ). ستودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مدح گفتن . ستایش کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تمذحلغتنامه دهخداتمذح . [ت َ م َذْ ذُ ] (ع مص ) مکیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج )(از اقرب الموارد). || تهی گاه برآمدن از سیری . (تاج المصادر بیهقی ). آماسیدن و برآمدن تهیگاه از سیرابی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). یقال : شرب حتی تمذحت خاصرتاه . (اقرب الموارد).
تمضحلغتنامه دهخداتمضح . [ ت َ م َض ْ ض ُ ] (ع مص ) چکیدن و تراویدن . (ناظم الاطباء). رجوع به مضح شود.
تمدهلغتنامه دهخداتمده . [ ت َ م َدْ دُ ه ْ ] (ع مص ) ستودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تمدح . (اقرب الموارد). || تکلف کردن در ستایش خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به تمدح شود.
تحمدلغتنامه دهخداتحمد. [ ت َ ح َم ْ م ُ ] (ع مص ) منت برنهادن . (تاج المصادر بیهقی ). تمدح . (زوزنی ). تمدح و منت نهادن . (آنندراج ). تحمد بر کسی ؛ منت نهادن بر وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
متمدحلغتنامه دهخدامتمدح . [ م ُ ت َ م َدْ دِ ] (ع ص ) فخرکننده و تکلف نماینده در ستایش خود. (آنندراج ). لاف زننده و نازنده و فخر کننده ٔ بخود. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آن که دوست دارد ستایش خود را و میگوید در ستایش خود چیزی را که ندارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تم
ظلملغتنامه دهخداظلم . [ ظُ] (ع اِمص ) به ناجایگاه نهادن چیزی را. وضع شیئی درغیر موضع خود. ستم . بیداد. ستم کردن . ستمگری . بیدادی . بیدادگری . جور. جفا. عسف . اعتساف . حیف . بغی . ضیم .عدوان . آزار. زور. مظلمه . کفر. ج ، ظلام : در صفات تو ظلم نتوان گفت با سگی
متمدحلغتنامه دهخدامتمدح . [ م ُ ت َ م َدْ دِ ] (ع ص ) فخرکننده و تکلف نماینده در ستایش خود. (آنندراج ). لاف زننده و نازنده و فخر کننده ٔ بخود. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آن که دوست دارد ستایش خود را و میگوید در ستایش خود چیزی را که ندارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تم