تنبولغتنامه دهخداتنبؤ. [ ت َ ن َب ْ ب ُءْ ] (ع مص ) دعوی پیغامبری کردن . (زوزنی ). دعوی نبوت کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنبولغتنامه دهخداتنبو. [ تَم ْ ] (اِ) نوعی از خیمه . (آنندراج ) (بهار عجم ) (از ناظم الاطباء) : باد در وی چو آب درغربال خاک بر فرق این کهن تنبو.سنجر کاشی (از آنندراج ).
تنبادیکشنری عربی به فارسیپيشگويي کردن , نشانه بودن (از) , حاکي بودن از , دلا لت داشتن (بر) , شگون داشتن , ازپيش اگاهي دادن , از پيش خبر دادن , نبوت کردن , پيش بيني کردن , تشخيص دادن قبلي مرض
تنبیلغتنامه دهخداتنبی . [ ت َ ن َب ْ بی ] (ع مص ) ادعای غیب گویی کردن . (ناظم الاطباء). رجوع به تنبؤ شود.
تنبیلغتنامه دهخداتنبی . [ تَم ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان قلعه تل است که در بخش جانگی گرمسیر شهرستان اهواز واقع است و200تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
طنبیلغتنامه دهخداطنبی . [ طَ ن َ / طِ ن َ ] (اِ) طنابی . ایوانی که توی ایوان کلان باشد. (آنندراج ). بادغر. (صحاح الفرس ). بادغرد. (صحاح الفرس ) : به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباطمرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبیست . <p class
تنبورلغتنامه دهخداتنبور. [ تَم ْ ] (اِ) سازی است مشهور و معرب آن طنبور باشد. (برهان ). سازی است مشهور که نوازند و تنبوره نیز گویند و طنبور معرب آن است . (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به طنبور شود.|| مأخوذ از فرانسه ، سازی شبیه طبل کوچک که با دو چوب باریک نواخته می شود.
تنبوشهلغتنامه دهخداتنبوشه . [تَم ْ ش َ / ش ِ ] (اِ) لوله های سفالین که بهم پیوندنددر زیر زمین ، رفتن آب را. لوله ها از سفال پخته که راه و مجرای آب از آن راست کنند. لوله ٔ سفالین که برای آبراهه بکار برند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تنبوکلغتنامه دهخداتنبوک . [ تَم ْ ] (اِ) کباده باشد و آن کمانی است بسیار کم زور.(برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کباده که لیزم نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) : کمان رستم دستان بسختی کم از تنبوک نرم شهریار است . ابوالفرج رونی (ا
تنبوللغتنامه دهخداتنبول . [ تَم ْ ] (اِ) برگی باشد که در هندوستان پان گویند و با آهک و فوفل خورند. (برهان ). برگی باشد بمقدار کف دست و کوچکتر و بزرگتر از کف نیز بشود ودر ملک هندوستان با فوفل و آهک بخورند و آن را تانبول و تامول و پان نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). برگی است که در هند با فوفل و آ
تنبوللغتنامه دهخداتنبول . [ تَم ْ ] (اِخ ) نام قلعه ای است در هندوستان . (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ).
تنبیلغتنامه دهخداتنبی . [ ت َ ن َب ْ بی ] (ع مص ) ادعای غیب گویی کردن . (ناظم الاطباء). رجوع به تنبؤ شود.
دعوی کردنلغتنامه دهخدادعوی کردن . [دَع ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مدعی بودن . (یادداشت مرحوم دهخدا). ادعا کردن . ادعاء. (از المصادر زوزنی ) (دهار). زعم . (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ) : دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم . <p class="a
اسامةلغتنامه دهخدااسامة. [ اُ م َ ] (اِخ ) ابن مرشدبن علی بن مقلدبن نصربن منقذ الکنانی و الکلبی الشیزری الملقب بمؤیدالدولةمجدالدین و المکنی بابی المظفر از اکابر بنی منقذ اصحاب قلعه ٔ شیزر و یکی از علماء و از شجعان آنجا. او را در فنون ادب تصانیف عدیده است و ابوالبرکات بن المستوفی در تاریخ اربل
تنبورلغتنامه دهخداتنبور. [ تَم ْ ] (اِ) سازی است مشهور و معرب آن طنبور باشد. (برهان ). سازی است مشهور که نوازند و تنبوره نیز گویند و طنبور معرب آن است . (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به طنبور شود.|| مأخوذ از فرانسه ، سازی شبیه طبل کوچک که با دو چوب باریک نواخته می شود.
تنبوشهلغتنامه دهخداتنبوشه . [تَم ْ ش َ / ش ِ ] (اِ) لوله های سفالین که بهم پیوندنددر زیر زمین ، رفتن آب را. لوله ها از سفال پخته که راه و مجرای آب از آن راست کنند. لوله ٔ سفالین که برای آبراهه بکار برند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تنبوکلغتنامه دهخداتنبوک . [ تَم ْ ] (اِ) کباده باشد و آن کمانی است بسیار کم زور.(برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کباده که لیزم نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) : کمان رستم دستان بسختی کم از تنبوک نرم شهریار است . ابوالفرج رونی (ا
تنبوللغتنامه دهخداتنبول . [ تَم ْ ] (اِ) برگی باشد که در هندوستان پان گویند و با آهک و فوفل خورند. (برهان ). برگی باشد بمقدار کف دست و کوچکتر و بزرگتر از کف نیز بشود ودر ملک هندوستان با فوفل و آهک بخورند و آن را تانبول و تامول و پان نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). برگی است که در هند با فوفل و آ
تنبوللغتنامه دهخداتنبول . [ تَم ْ ] (اِخ ) نام قلعه ای است در هندوستان . (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ).
دستنبولغتنامه دهخدادستنبو. [ دَ تَم ْ ] (اِ مرکب ) دستنبوی . دست بویه . شمام . دستنبویه . شمامه . ابن البیطار گوید در شام آن را لفاح گویند با اینکه لفاح چیز دیگر است . (یادداشت مرحوم دهخدا). گلوله ای از عنبر و مشک و دیگر عطریات که به دست گرفته ببویند. (جهانگیری ) شمامه . لُفّاح . (دهار) <span c
دستنبوفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) میوهای خوشبو، زردرنگ، و شبیه گرمک که خطهای سبز و سفید دارد.۲. (زیستشناسی) بوتۀ این گیاه که شبیه بوتۀ گرمک است؛ درداب.۳. [قدیمی] میوه و هر چیز خوشبو که برای بوییدن در دست بگیرند.
دستنبوفرهنگ فارسی معین( ~. تَ) (اِ.) 1 - میوه ای زرد رنگ و خوشبو شبیه گرمک که خط های سبز و سفید دارد. 2 - میوه یا هر چیز خوشبو که برای معطر شدن در دست گیرند.