تنحنحلغتنامه دهخداتنحنح . [ ت َ ن َ ن ُ ] (ع مص ) متردد گشتن آواز در شکم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گلو روشن کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گلو صاف کردن . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). خفیدن . (زوزنی ). سرفه ٔ بعمد. سرفه ٔ نرم کردن برای بیرون کردن خلط
تنحنحفرهنگ فارسی عمیدصدا از سینه درآوردن؛ صاف کردن سینه و گلو که صدا روشن و صاف بیرون بیاید؛ پاک کردن گلو با بازدم کوتاه و شدید.
تنعنعلغتنامه دهخداتنعنع. [ ت َ ن َ ن ُ ] (ع مص ) دور گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مضطرب وپراگنده شدن (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).اضطراب و تمایل . (اقرب الموارد). || پیچ پیچان رفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
تنهنهلغتنامه دهخداتنهنه . [ت َ ن َ ن ُه ْ ] (ع مص ) بازایستادن . (زوزنی ). بازایستادن از کار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
تنحنح کردنلغتنامه دهخداتنحنح کردن . [ ت َ ن َ ن ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خفیدن . سرفه کردن .گلو روشن کردن : در رفت در سرای پرده بایستاد و تنحنح کرد. من آواز امیر شنیدم که گفتی چیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
تنحنح کردنلغتنامه دهخداتنحنح کردن . [ ت َ ن َ ن ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خفیدن . سرفه کردن .گلو روشن کردن : در رفت در سرای پرده بایستاد و تنحنح کرد. من آواز امیر شنیدم که گفتی چیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
آنحلغتنامه دهخداآنح . [ ن ِ ] (ع ص ) دم برآرنده از تاسه و جز آن . بسختی نفس کشنده . || آنکه تَنحنح کند. آنکه سینه روشن کند. || مجازاً، بخیل ، یعنی آنکس که چون چیزی از او خواهند تنحنح آرد از بخل . ج ، اُنَّح .
انوحلغتنامه دهخداانوح . [ اَ ] (ع ص ) بخیل که چون چیزی از او بخواهند تنحنح کند || صوت مع تنحنح . || فرس انوح ؛ اسب بسیارتنفس و اسبی که در رفتن کام لگام بدندان گیرد و سر بجنباند. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
خوفیدنلغتنامه دهخداخوفیدن . [ دَ ] (مص ) خفیدن . تنحنح کردن . (یادداشت بخط مؤلف ): اَلنَّحْنَحَة؛ بخوفیدن . (زوزنی ).
تنحنح کردنلغتنامه دهخداتنحنح کردن . [ ت َ ن َ ن ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خفیدن . سرفه کردن .گلو روشن کردن : در رفت در سرای پرده بایستاد و تنحنح کرد. من آواز امیر شنیدم که گفتی چیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
متنحنحلغتنامه دهخدامتنحنح . [ م ُ ت َ ن َ ن ِ ] (ع ص ) کسی که آواز آه آه را مکرر میکند و گلو را صاف وروشن می نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به تنحنح شود.