تندزبانفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که خوب سخن بگوید و هنگام حرف زدن زبانش نگیرد؛ تیززبان؛ زبانآور.۲. کسی که سخن درشت بگوید.
جریرفرهنگ فارسی معین(جَ) [ ع . ] 1 - (اِ.) رسنی که شتر را به جای افسار باشد. 2 - (ص .) جاری ، روان . 3 - تندزبان ، گویا.
مهدی تبریزیلغتنامه دهخدامهدی تبریزی . [ م َ ی ِ ت َ ] (اِخ ) مهدی بیگ شقاقی . از ایل اسپرلو بود. مدتی در تبریز در خدمت خدادادخان دنبلی بیگلربیگی آنجا به سر برد و اواخر عمرش را در اصفهان گذراند. و به سال 1214 هَ . ق . درگذشت . شاعری بیباک ، لاابالی ، تندزبان ، بذله گ
اسماعیللغتنامه دهخدااسماعیل . [اِ ] (اِخ ) ابن عماربن عیینةبن الطفیل الاسدی . یکی از مشاهیر شعرای عرب . وی دولت اموی و عباسی را درک کرده و در کوفه نزول کرد و بمدّاحی و هجاء و عیش و عشرت و ساز و آواز مایل و شیفته بود. او دوستی صادق موسوم به ابن رامین در کوفه داشته که خانه ٔ وی بکثرت کنیزان خوش آو
پیازلغتنامه دهخداپیاز. (اِ) سوخ . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). بَصل . دوفص . بصلة. (منتهی الارب ). عنبرة القدر. (منتهی الارب ). گیاهی خوردنی که حصه ٔ داخل زمینی آن مدور یا شبیه به آن است بقدر تخم مرغ یا کوچکتر و یا بزرگتر و با شاخی سبز و باریک و میان کاواک و طعمی تند. رنگ ته پیاز سفید و زرد