تنقللغتنامه دهخداتنقل . [ت َ ن َق ْ ق ُ ] (ع مص ) از جای به جای شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). بسیار برگشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بسیار نقل و تحویل گردیدن . (ناظم الاطباء). تحول از مکانی به مکانی دیگر، و قیل اکثر الانتقال . (ازاقرب الموارد). || چیزی را نُقل کردن . (تاج المصادر بی
تنقلفرهنگ فارسی عمید۱. مزه خوردن؛ آجیل خوردن.۲. (اسم) هرگونه آجیل، خشکبار، شیرینی، میوه، و امثال آن.۳. از [قدیمی] جایی به جایی رفتن؛ جابهجا شدن.
تنقیللغتنامه دهخداتنقیل . [ ت َ ] (ع مص ) موزه و جز آن نیکو بکردن . (تاج المصادر بیهقی ). نیکو نمودن نعل و موزه و خف شتر را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بسیار فراوان بودن . (تاج المصادر بیهقی ). بسیار نقل و حرکت کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بسیار نقل و ح
تنکیللغتنامه دهخداتنکیل . [ ت َ ] (ع مص ) عقوبت کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بند برنهادن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) : فقاتل فی سبیل اﷲ لاتکلف الا نفسک و حرض المؤمنین عسی اﷲ ان یَکُف َّ بَاءْس َ الذین کفروا واﷲ اشدّ بأساً و اشد تنکیلاً. (قرآن <span c
تنکیلفرهنگ فارسی عمید۱. برگردانیدن.۲. پست کردن.۳. عقوبت کردن؛ سرکوب کردن و مایۀ عبرت دیگران ساختن.
تنقل کردنلغتنامه دهخداتنقل کردن . [ ت َ ن َق ْ ق ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بکار بردن میوه و شیرینی و امثال آن نه بطریق غذای عادی شب و روز. بصورت نُقل خوردن . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : ازآن وجه میوه ها در سولوق ریختم تا بهر وقت از آن با فرزندان تنقلی می کنم . (جهانگشای ج
تنقلاتلغتنامه دهخداتنقلات . [ ت َ ن َق ْ ق ُ ] (ع اِ) ج ِ تنقل . تنقلهاو آجیلها و شیرینی ها و هر چیزی که کم کم و گاه گاه خورند و گاگاها. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنقل شود.
تنقل کردنلغتنامه دهخداتنقل کردن . [ ت َ ن َق ْ ق ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بکار بردن میوه و شیرینی و امثال آن نه بطریق غذای عادی شب و روز. بصورت نُقل خوردن . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : ازآن وجه میوه ها در سولوق ریختم تا بهر وقت از آن با فرزندان تنقلی می کنم . (جهانگشای ج
متنقللغتنامه دهخدامتنقل . [ م ُ ت َ ن َق ْ ق ِ ] (ع ص ) آن که چیزی را نقل شراب گرداند. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که تنقل میکند و پس از جام شراب جهت مزه چیزی میخورد. (ناظم الاطباء). || بسیار برگردنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). || ترجمه شده و از زبانی به زبانی دیگر
تغذیهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت یه، صرفِ غذا، غذاخوری، خوردن، تناول، بلع، اکل، افطار هضم، گوارش، جذب، تحلیل، نشخوار شرب، نوش مصرف، دلگی، شکمچرانی، پرخوری دستگاه گوارش ◄ معده تنقل گرسنگی ◄ اشتها سیری ◄بینیازی
رویخیلغتنامه دهخدارویخی . [ ی َ ] (اِ مرکب ) فرنی . خوراکی که از شیر و آرد و برنج پزند (رقیق ) و روی یخ گذارند تا خنک شود و شیره ٔ شهد روی آن ریزند و در تابستان به عنوان تنقل بخورند. (فرهنگ لغات عامیانه ). نوعی دسر که از نشاسته و شکر ساخته شود. (فرهنگ فارسی معین ). فیرنی که در سینی های کوچک رو
گردوی کنکلغتنامه دهخداگردوی کنک . [ گ َ ی ِ ؟ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنچه از گردو را که مغزش به دشواری درآید گردوی کنک و سوزنی گویند. (فهرست لغات دیوان بسحاق ) : باز میویز فراوان به تنقل میخورآن زمان از سر گردوی کنک مغز درآر.بسحاق اطعمه (دی
میویزلغتنامه دهخدامیویز.[ می ] (اِ) مویز. میمیز. کشمش . (یادداشت مؤلف ) : از وی [ از مالن ] میویز طایفی خیزد. (حدودالعالم ). و نبیذ و خرما و میویز چون اندک طبخی بیابد حلال شود. (راحةالصدور راوندی ). چون عصیر خرما و میویز و انگور به هم بیامیزند. (راحةالصدور راوندی ).<br
تنقل کردنلغتنامه دهخداتنقل کردن . [ ت َ ن َق ْ ق ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بکار بردن میوه و شیرینی و امثال آن نه بطریق غذای عادی شب و روز. بصورت نُقل خوردن . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : ازآن وجه میوه ها در سولوق ریختم تا بهر وقت از آن با فرزندان تنقلی می کنم . (جهانگشای ج
تنقلاتلغتنامه دهخداتنقلات . [ ت َ ن َق ْ ق ُ ] (ع اِ) ج ِ تنقل . تنقلهاو آجیلها و شیرینی ها و هر چیزی که کم کم و گاه گاه خورند و گاگاها. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنقل شود.
متنقللغتنامه دهخدامتنقل . [ م ُ ت َ ن َق ْ ق ِ ] (ع ص ) آن که چیزی را نقل شراب گرداند. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که تنقل میکند و پس از جام شراب جهت مزه چیزی میخورد. (ناظم الاطباء). || بسیار برگردنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). || ترجمه شده و از زبانی به زبانی دیگر