تنورلغتنامه دهخداتنور. [ ت َ ن َوْ وُ ](ع مص ) از دور به آتش نگریستن . (تاج المصادر بیهقی )(زوزنی ). از دور دیدن آتش را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آهک بکار داشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). نوره مالیدن مرد بر خود. (از اقرب الموارد). واجبی کشیدن . (یاد
تنورلغتنامه دهخداتنور. [ ت َن ْ نو ] (اِخ ) کوهی است نزدیک مصیصة. (منتهی الارب ). نام کوهی است . (ناظم الاطباء). کوهی است نزدیک مصیصة که سیحان از پایین آن جاری است . (مراصدالاطلاع ) (از معجم البلدان ).
تنورلغتنامه دهخداتنور. [ ت َن ْ نو ] (معرب ، اِ) معروف است . ج ، تنانیر. (منتهی الارب ). کانونی که در آن نان پزند. (از اقرب الموارد). مأخوذ از پارسی ، جای نان پختن . ج ، تنانیر.(ناظم الاطباء). فارسی معرب . (جمهره ٔ ابن درید از سیوطی در المزهر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :</s
تنورلغتنامه دهخداتنور. [ ت َ ] (اِ) لفظی است مشترک میان فارسی و عربی و ترکی بمعنی محل نان پختن . (برهان ) (آنندراج ). جایی که در آن نان پزند. (ناظم الاطباء). محل طبخ نان است و آن خم مانند است ... (انجمن آرا). و آن چیزی میباشد که از گِل سرخ به هیئت خمره ٔ بزرگی بی ته ساخته و زمین را گود کرده د
تِنورtenorواژههای مصوب فرهنگستان1. زیرترین صدای طبیعی مردان 2. بخشِ زیرتر بلافاصله پس از باس در موسیقی چهاربخشی آوازی 3. یکی از اعضای بم در برخی خانوادههای سازی
تنویرلغتنامه دهخداتنویر. [ ت َن ْ ] (از ع ، مص ) استعمال نوره جهت ستردن مویها. (ناظم الاطباء). نوره کشیدن . واجبی کشیدن . || (اِ) نوره . واجبی . (فرهنگ فارسی معین ).
تنویرلغتنامه دهخداتنویر. [ ت َن ْ ] (ع مص ) روشن کردن و روشن شدن .(تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). روشن کردن . (دهار) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). روشن گردیدن و روشن کردن (لازم و متعدی است ). (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آمیخته و مشتبه گردانیدن کار را بر کسی یا کردن فعل نوره
تنورکلغتنامه دهخداتنورک . [ ت َ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان فاروئی است که در بخش شیب آب شهرستان زابل واقع است و 101 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تنورآشوبلغتنامه دهخداتنورآشوب . [ ت َ ] (اِ مرکب ) آتش افروز تنور وخاده ٔ تنور. (ناظم الاطباء). رجوع به تنورتاب شود.
تنورآشورلغتنامه دهخداتنورآشور. [ ت َ ] (اِ مرکب ) تنورشور. محراث . (محمودبن عمر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). محضاء. مسعار. (یادداشت ایضاً). رجوع به تنورآشوب شود.
تنورآغاجلغتنامه دهخداتنورآغاج . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سهندآباداست که در بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع است و 374 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تندورلغتنامه دهخداتندور. [ ت ُ / ت َ ] (اِ) تابخانه و تنور و گلخن و کوره . (ناظم الاطباء). تَنّور و تَنور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنور شود.
تنوره ٔ آسیالغتنامه دهخداتنوره ٔ آسیا. [ ت َ رَ / رِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) برج بلندی که از آهک و سنگ سازند و سرش دراز باشد و مشرف بر آب بود و در ته آن منفذی بود و آب در آن جمع شود و بر پره ٔ آسیا که از چوب می باشد می زند و آسیا را به گردش می آورد. رجوع به تن
تنوره ٔ تنلغتنامه دهخداتنوره ٔ تن . [ ت َ رَ / رِ ی ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تمام بدن جز دو پای و دو دست و گردن و سر. مجموع گشادگی که امعاء و معده و کبد و سپرز و مراره و قلب و ریتین در آن جای دارد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : و
تنور پیره زنلغتنامه دهخداتنور پیره زن . [ ت َ رِ رَ / رِ زَ ] (اِ خ ) تنور پیرزن . تنور عجوز. اشاره به پیرزنی است که طوفان نوح نخست از تنور نان پزی وی جوشیدن گرفت : خانه ٔ پیره زن که طوفان برددر تنورش فطیر نتوان یافت . <p class="au
تنور خشت پزانلغتنامه دهخداتنور خشت پزان . [ ت َ رِ خ ِ پ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کوره ٔ آجرپزان که غالب-اً دارای دودکش بلند و بزرگی است : بینئی چون تنور خشت پزان دهنی چون لَوید رنگرزان .نظامی .
تنور عجوزلغتنامه دهخداتنور عجوز. [ ت َ رِ ع َ ] (اِخ ) اشاره به مبداء بلا و فتنه و اشاره به قصه ٔ طوفان که از تنور پیره زنی که در کوفه بود آب بجوشید. (انجمن آرا). رجوع به تنور پیره زن شود.
دوباره تنورلغتنامه دهخدادوباره تنور. [ دُ رَ / رِ ت َ ] (ص مرکب ) دوتنوره . دوالکه . دوآتشه . نان که خوب پخته و برشته باشد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوآتشه شود.
متنورلغتنامه دهخدامتنور. [ م ُ ت َ ن َوْ وِ ] (ع ص ) آهک و قطران مالنده بر خود. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). نوره مالیده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || از دور بیننده آتش را. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که آتش را از دور بیند. (ناظم الاطباء). || روشن شده . (ناظم