تنک خردلغتنامه دهخداتنک خرد. [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ خ ِ رَ ] (ص مرکب ) سفیه . (مجمل اللغه ) (ادیب نطنزی ). سبک عقل . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن و ماده ٔ بعد شود.
تنپکلغتنامه دهخداتنپک . [ تُم ْ پ َ ] (اِ) دریچه ٔ زرگری و صفاری باشد و آن قالبی است که چیزها از طلا و نقره و امثال آن در آن ریزند. (برهان ) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). و به این معنی بتقدیم بای فارسی بر نون (تپنک ) هم آمده است . (برهان ). رجوع به تپنک شود. || دریچه ٔ زین و طاق زین . (برهان
تنکلغتنامه دهخداتنک . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] (اِ) نان نازک . (ناظم الاطباء). نان تنک . در عربی رقاق ، صلائق و این نوع نان را اکنون در ایران نان لواش گویند... (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بر خوان وی اندر میان خانه هم نان تنک بود و
تنیقلغتنامه دهخداتنیق . [ ت َ ن َی ْ ی ُ ] (ع مص ) (از «ن وق ») جید گردانیدن و نیکو کردن خورش و لباس خود را. || آراستگی کردن در کار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تنوق شود.
تنک خردیلغتنامه دهخداتنک خردی . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ خ ِ رَ ] (حامص مرکب ) سخافت عقل . سفاهت . سبک عقلی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).رجوع به ماده ٔ قبل و تنک و دیگر ترکیبهای آن شود.
سخیفلغتنامه دهخداسخیف . [ س َ ](ع ص ) مرد کم عقل و سبک . (آنندراج ) (منتهی الارب ). مرد تنک خرد. (مهذب الاسماء) : اعیان درگاه رااین حدیث سخیف نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).سخیف عقل گمان برد کو همی گویدخدای ما به جهان در زن و
شاهلغتنامه دهخداشاه . (اِ) پادشاه و ملک بود. (لغت فرس اسدی ). پادشاه . (صحاح الفرس ).پادشاه را گویند. (معیار جمالی ) (از مؤید الفضلاء).آنکه بر کشوری پادشاهی و سلطنت کند. تاجور. تاجدار.سلطان . ملک . صاحب تاج . شه . خدیو. شهریار. خدیش . خسرو. میر. امیر. شاهنشاه . حکمران یک مملکت که نامهای دیگ
تنکلغتنامه دهخداتنک . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] (اِ) نان نازک . (ناظم الاطباء). نان تنک . در عربی رقاق ، صلائق و این نوع نان را اکنون در ایران نان لواش گویند... (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بر خوان وی اندر میان خانه هم نان تنک بود و
تنکفرهنگ فارسی عمید۱. پهن.۲. نازک: ◻︎ خدابین شو که پیش اهل بینش / تنک باشد حجاب آفرینش (نظامی۲: ۳۱۷).۳. کمحجم.⟨ تنک کردن: (مصدر متعدی)۱. پهن کردن.۲. گسترانیدن فرش بر روی زمین
تنکلغتنامه دهخداتنک . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] (ص ) کم و اندک . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کم . (ناظم الاطباء) : به تن بگونه ٔسیم و به پشت و یال اسپیددر او نشانده تنک پاره های سیم حلال . <p class="auth
حسن تنکلغتنامه دهخداحسن تنک . [ ح ُ ن ِ ت ُ ن ُ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حسن سهل و ضعیف : حسن تنک بتان چه بینم از دیدن آفتاب توبه .عرفی (از آنندراج ).
تارتنکلغتنامه دهخداتارتنک . [ ت َ ن َ ] (اِ مرکب ) (از:تار + تن ، تننده + َ-َک ، پسوند) عنکبوت . (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ) (انجمن آرا). این کاف ، کاف تصغیر است ، تارتن نیز همان است : تنند ارچه هر دو تار، بود راه بیشمارز زرتار مرد کار، بدیبای ت
خرتنکلغتنامه دهخداخرتنک . [ خ َ ت َ ] (اِخ ) نام قریتی بوده است بسمرقند و بین آنجا و سمرقند سه فرسخ راه است . قبر امام اهل حدیث محمدبن اسماعیل بدانجا میباشد. (از معجم البلدان ).
شیب تنکلغتنامه دهخداشیب تنک . [ ] (اِخ ) قریه ای است دوفرسنگی میان جنوب و مشرق اشفایقان در فارس . (فارسنامه ٔ ناصری ).