تنک پوستلغتنامه دهخداتنک پوست . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] (ص مرکب ) پوست نازک . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دارای پوست لطیف و نازک . آنکه پوست نازک و لطیف دارد: دعبب ؛ جوان نازک بدن تنک پوست . عبهره ؛ زن تنک پوست آکنده گوشت . (منتهی الارب ) : و
تنپکلغتنامه دهخداتنپک . [ تُم ْ پ َ ] (اِ) دریچه ٔ زرگری و صفاری باشد و آن قالبی است که چیزها از طلا و نقره و امثال آن در آن ریزند. (برهان ) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). و به این معنی بتقدیم بای فارسی بر نون (تپنک ) هم آمده است . (برهان ). رجوع به تپنک شود. || دریچه ٔ زین و طاق زین . (برهان
تنکلغتنامه دهخداتنک . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] (اِ) نان نازک . (ناظم الاطباء). نان تنک . در عربی رقاق ، صلائق و این نوع نان را اکنون در ایران نان لواش گویند... (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بر خوان وی اندر میان خانه هم نان تنک بود و
تنیقلغتنامه دهخداتنیق . [ ت َ ن َی ْ ی ُ ] (ع مص ) (از «ن وق ») جید گردانیدن و نیکو کردن خورش و لباس خود را. || آراستگی کردن در کار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تنوق شود.
دربانیةلغتنامه دهخدادربانیة. [ دَ نی ی َ ] (ع اِ) نوعی از گاو باریک سم تنک پوست که چند کوهان دارد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
عبهرةلغتنامه دهخداعبهرة. [ ع َ هََ رَ ] (ع ص ) زن تنک پوست سخت سپید. آگنده گوشت . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). نیکوروی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زن خوش تن خوشخوی . (منتهی الارب ). زن تنک پوست سپیداندام روشن . آکنده گوشت فربه . || خوش خوی و خوش تن . (اقرب الموارد).
خردتکسلغتنامه دهخداخردتکس . [ خ ُ ت َ ک ِ ] (ص مرکب ) آنچه دانه ٔ خرد دارد: و از آن [ ازانگور ] دو نوع است ... یکی پرنیان ، دوم گلنجری ، تنک پوست ، خردتکس ، بسیارآب . (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ).
بضاضةلغتنامه دهخدابضاضة. [ ب َ ض َ ] (ع مص )تنک پوست و آکنده گوشت گردیدن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). نازک پوست شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ).
کلنجرواژهنامه آزادنوعی انگور سیاه: و از آن دو نوع است که در هیچ ناحیت ربع مسکون یافته نشود:یکی پرنیان و دوم کلنجری تنک پوست خرد تکس بسیار آب گویی که در او اجزای ارضی نیست. نظامی عروضی؛ چهارمقاله
تنکلغتنامه دهخداتنک . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] (اِ) نان نازک . (ناظم الاطباء). نان تنک . در عربی رقاق ، صلائق و این نوع نان را اکنون در ایران نان لواش گویند... (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بر خوان وی اندر میان خانه هم نان تنک بود و
تنکفرهنگ فارسی عمید۱. پهن.۲. نازک: ◻︎ خدابین شو که پیش اهل بینش / تنک باشد حجاب آفرینش (نظامی۲: ۳۱۷).۳. کمحجم.⟨ تنک کردن: (مصدر متعدی)۱. پهن کردن.۲. گسترانیدن فرش بر روی زمین
تنکلغتنامه دهخداتنک . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] (ص ) کم و اندک . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کم . (ناظم الاطباء) : به تن بگونه ٔسیم و به پشت و یال اسپیددر او نشانده تنک پاره های سیم حلال . <p class="auth
حسن تنکلغتنامه دهخداحسن تنک . [ ح ُ ن ِ ت ُ ن ُ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حسن سهل و ضعیف : حسن تنک بتان چه بینم از دیدن آفتاب توبه .عرفی (از آنندراج ).
تارتنکلغتنامه دهخداتارتنک . [ ت َ ن َ ] (اِ مرکب ) (از:تار + تن ، تننده + َ-َک ، پسوند) عنکبوت . (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ) (انجمن آرا). این کاف ، کاف تصغیر است ، تارتن نیز همان است : تنند ارچه هر دو تار، بود راه بیشمارز زرتار مرد کار، بدیبای ت
خرتنکلغتنامه دهخداخرتنک . [ خ َ ت َ ] (اِخ ) نام قریتی بوده است بسمرقند و بین آنجا و سمرقند سه فرسخ راه است . قبر امام اهل حدیث محمدبن اسماعیل بدانجا میباشد. (از معجم البلدان ).
شیب تنکلغتنامه دهخداشیب تنک . [ ] (اِخ ) قریه ای است دوفرسنگی میان جنوب و مشرق اشفایقان در فارس . (فارسنامه ٔ ناصری ).