توازیلغتنامه دهخداتوازی . [ ت َ ] (ع مص ) با هم برابر شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). تحاذی . (اقرب الموارد). رجوع به متوازی شود.
توازیفرهنگ مترادف و متضاد۱. محاذات ۲. برابر شدن، همسود شدن ۳. مقابل گردیدن، مقابل هم بودن، محاذی هم بودن
زوایة توازیangle of parallelismواژههای مصوب فرهنگستاندر صفحة هذلولوی، زاویة حادة یک مثلث قائمالزوایه که دو ضلع مجانبی دارد
پیری بیک تواجیلغتنامه دهخداپیری بیک تواجی . [ ب َ ک ِ ت َ ] (اِخ ) از بزرگان عصر سلطان اسماعیل صفوی . رجوع به حبیب السیر چ تهران جزء 4 از ج 3 ص 387 شود. در چ خیام (ج 4
توپوزیلغتنامه دهخداتوپوزی . (اِ مرکب ) ضرب به پوز. با خوردن و زدن صرف می شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زوایة توازیangle of parallelismواژههای مصوب فرهنگستاندر صفحة هذلولوی، زاویة حادة یک مثلث قائمالزوایه که دو ضلع مجانبی دارد
مقایسهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: شرایط و عَمَلِ شهود یسه، تطبیق، مطابقه، مقابله، قیاس، برابری، تشابه، توازی صورت مغایرت مطابقت، انطباق، رابطه، نسبیت
ساقدوشی کردنلغتنامه دهخداساقدوشی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) (... با کسی یا چیزی ) برآمدن . برابری کردن . برابر بودن . همسنگ بودن . لاف همسری زدن . توازی : ید بیضا به ساعد خوبان ساقدوشی نمی تواند کرد.معصوم کاشی (از آنندراج ) (بهارعجم ).
باد کارلغتنامه دهخداباد کار. [ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ردیف کار. در اصطلاح بنایان ، خط مستقیم افقی کنار بنائی . توازی . موازات . یکباد. همباد. هم طراز. برابر. برابر یکدیگر. رجوع به باد شود.
پیروسلغتنامه دهخداپیروس . [ ی ِ ] (اِخ ) نام کوهی در خطه ٔ قدیم پیریا از مقدونیه که در توازی ساحل غربی خلیج سلانیک واقع شده و بزعم افسانه پردازان یونانی مکان پریان موسه ، از ارباب انواع فنون بوده است .
همطرازیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: کمیت زی، همارزی، همانندی، مطابقه، یکسانی معاوضهپذیری، قابلیت تبادل، معادله، جایگزینی، قابلیت جانشینی، جانشینی، تغییر متقابل اکیوالانس، ایزوتروپی تبادل، تقابل، تهاتر معادل، همارز، ارزش، قیمت همانندی، یکسانی، توازی همزمانی، موافقت، مطابقت آبطراز
خط متوازیلغتنامه دهخداخط متوازی . [ خ َطْ طِ م ُ ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خطی که در موازات خط دیگری واقع شود. (ناظم الاطباء).
متوازیلغتنامه دهخدامتوازی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) با هم برابر شونده . (غیاث ) (آنندراج ). برابر : سراء و ضراء او نزدیک مرد دانا متوازی و متساوی است . (جهانگشای جوینی ).- سجع متوازی ؛ چنان است که کلمات در وزن و عددو حروف روی یکی باشند. چون گل ومل
نامتوازیلغتنامه دهخدانامتوازی . [ م ُ ت َ ] (ص مرکب ) که موازی با چیز دیگری نیست . که به موازات هم نیستند. مقابل متوازی .- خطوط نامتوازی ؛ در هندسه دو خط را نامتوازی گویند که در نقطه ای با هم تلاقی کنند.
متوازیفرهنگ فارسی عمید۱. برابر یکدیگر.۲. [قدیمی] دو خط مساوی و برابر هم که هرچه امتداد داده شوند به هم نرسند؛ موازی.
زوایة توازیangle of parallelismواژههای مصوب فرهنگستاندر صفحة هذلولوی، زاویة حادة یک مثلث قائمالزوایه که دو ضلع مجانبی دارد