توانگرلغتنامه دهخداتوانگر. [ ت ُ / ت َ گ َ ] (ص مرکب ) توانا. قادر. زورمند. قوی . (فرهنگ فارسی معین ). در اصل بمعنی صاحب قوت است مرکب از توان بمعنی طاقت و گر، کلمه ٔ نسبت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بزرگوار و توانا و قادر. (ناظم الاطباء). توانا. باقوت . باقدرت
توانگر شدنلغتنامه دهخداتوانگر شدن . [ ت ُ / ت َ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) نیرومند شدن . قوی شدن . توانا شدن . پیروز شدن : بزرگان ایران توانگر شدندبسی نیز با تخت و افسر شدند. فردوسی .سپاهش همه زو توانگر شدن
توانگر کردنلغتنامه دهخداتوانگر کردن . [ ت ُ / ت َ گ َ ک َ دَ] (مص مرکب ) نیرومند کردن . توانا کردن : به دانش روان را توانگر کنیدخرد را همان بر سر افسر کنید. فردوسی .به داد و دهش دل توانگر کنیداز آزادگ
توانگرجاهلغتنامه دهخداتوانگرجاه . [ ت ُ / ت َ گ َ ] (ص مرکب ) بزرگوار. بلندپایه . والامقام : تو آن توانگرجاهی که عور و درویشندبه پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب . مسعودسعد.رجوع به توانگر شود.
توانگردستلغتنامه دهخداتوانگردست . [ ت ُ / ت َ گ َ دَ ] (ص مرکب ) قوی پنجه . توانا. نیرومند. که دارای بازوانی نیرومند و زورآور باشد. || بخشنده . کریم . توانگردل . رجوع به همین کلمه و توانگر و دیگر ترکیبهای آن شود.
توانگردللغتنامه دهخداتوانگردل . [ ت ُ / ت َ گ َ دِ ] (ص مرکب ) بلندطبع. کریم . بخشنده : غلامش به دست کریمی فتادتوانگر دل و دست و روشن نهاد.سعدی (بوستان ).
توانگردلیلغتنامه دهخداتوانگردلی . [ ت ُ / ت َ گ َ دِ ] (حامص مرکب ) بزرگواری . سخاوت . بلندطبعی . بخشندگی : دانم و از رای تو آگه شدم کاین ز توانگردلی و از سخاست . فرخی .به جوانمردی و تشریف نوازی مشهور<b
توانگرزادهلغتنامه دهخداتوانگرزاده . [ ت ُ / ت َ گ َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب / ص مرکب ) بزرگ زاده . فرزند کسی که صاحب جاه و مال باشد : توانگرزاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته
توانگر شدنلغتنامه دهخداتوانگر شدن . [ ت ُ / ت َ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) نیرومند شدن . قوی شدن . توانا شدن . پیروز شدن : بزرگان ایران توانگر شدندبسی نیز با تخت و افسر شدند. فردوسی .سپاهش همه زو توانگر شدن
توانگر کردنلغتنامه دهخداتوانگر کردن . [ ت ُ / ت َ گ َ ک َ دَ] (مص مرکب ) نیرومند کردن . توانا کردن : به دانش روان را توانگر کنیدخرد را همان بر سر افسر کنید. فردوسی .به داد و دهش دل توانگر کنیداز آزادگ
توانگرجاهلغتنامه دهخداتوانگرجاه . [ ت ُ / ت َ گ َ ] (ص مرکب ) بزرگوار. بلندپایه . والامقام : تو آن توانگرجاهی که عور و درویشندبه پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب . مسعودسعد.رجوع به توانگر شود.
توانگردستلغتنامه دهخداتوانگردست . [ ت ُ / ت َ گ َ دَ ] (ص مرکب ) قوی پنجه . توانا. نیرومند. که دارای بازوانی نیرومند و زورآور باشد. || بخشنده . کریم . توانگردل . رجوع به همین کلمه و توانگر و دیگر ترکیبهای آن شود.
توانگردللغتنامه دهخداتوانگردل . [ ت ُ / ت َ گ َ دِ ] (ص مرکب ) بلندطبع. کریم . بخشنده : غلامش به دست کریمی فتادتوانگر دل و دست و روشن نهاد.سعدی (بوستان ).