توبافرهنگ فارسی عمیدبزرگترین و بمترین ساز بادی، که از برنج ساخته میشود و دارای چند پیستون، لولۀ دراز پرپیچوخم، و دهانۀ پهن روبهبالا میباشد.
ثؤباءلغتنامه دهخداثؤباء. [ ث ُ ءَ ] (ع اِ) دهن دره . خمیازه . آسا. بیاستو. فاژه . (دهار). ثَأب . تثاؤب . و در مثل است : أعدی من الثؤباء. (منتهی الارب ).
طوبیالغتنامه دهخداطوبیا. (اِخ ) غلام عمونی که پیشوای مخالفان بنای هیکل ثانی بود. چون وی از دختران اعیان و اشراف در سلک ازدواج خود میداشت بدان لحاظ همواره با بزرگان یهود مراسله و مکاتبه همی نمود و نحمیا را تهدید میکرد و در غیاب نحمیا منزل و مقام خود را در یکی از غرفات هیکل قرار داد و چون نحمیا
طوبیالغتنامه دهخداطوبیا. (اِخ ) لاوی که یهوشافاط برای تعلیم به یهودا ببلاد یهودا فرستاد. (قاموس کتاب مقدس ).
طوبالغتنامه دهخداطوبا. (اِخ ) طوبی . درختی در بهشت . رجوع به طوبا شود : پشت این مشت مقلد کی شدی خم از رکوع گرنه در جنت امید سایه ٔ طوباستی .ناصرخسرو.
طوبیالغتنامه دهخداطوبیا. (اِخ ) شخصی که اولاده اش از بابل به ازروبابل مراجعت نمود اما نتوانست نسب خود را معین نماید که اسرائیلی میباشند زیرا که نسب نامه ٔ خانواده ٔ آبای خود را گم کرده بودند. (از قاموس کتاب مقدس ).
توبالکائینلغتنامه دهخداتوبالکائین . (اِخ ) پسر لامش است که هنر بکار بردن آهن رااختراع کرده . (از لاروس ). رجوع به توبال قائین شود.
توباملنلغتنامه دهخداتوباملن . [ م ُ ل ُ ] (اِ) به لغت یونانی نوعی ازیتوعاتست و آن را به عربی علقی خوانند. برگ آن مانند برگ کَبَر باشد و چون شاخی از آن بشکنند شیر بسیاراز آن روان باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || یک قسم از جاروب . (ناظم الاطباء).
توباتولغتنامه دهخداتوباتو. (اِخ ) از پادشاهان مغول و از نوادگان قبلای قاآن است . پس از او هلاکوخان بفرمان برادرش منکوقاآن جهت دفع ملاحده در سنه ٔ653 هَ . ق . به ایران آمد. توباتو از پادشاهانی بودکه دین اسلام آورد. رجوع به تاریخ گزیده ص <span class="hl" dir="ltr
توباللغتنامه دهخداتوبال . (معرب ، اِ) توپال . بمعنی مس باشد که به عربی نحاس گویند و براده و سونش مس و نقره و امثال آن را نیز گفته اند و بعضی گویند مس و آهن و امثال آن را چون بتابند و چکوش و پتک بر آن زنند ریزه هائی که از آن می ریزد و می پاشد آنها را توبال می گویند، و این اصح است ، چه توبال الن
سازهای بادی برنجیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی برنجی، شیپور فرانسوی، ترومبون، توبا، شیپور، ترومپت، ساکسوفون، کورنت، هورن (شیپور)فرانسوی، بوق، ناقور
قیاقولانلغتنامه دهخداقیاقولان . (اِ) (اصطلاح کشتی ) گرفتن گردن و سر حریف در زیر بغل و زور دادن . (فرهنگ فارسی معین از رساله ٔ مندرج در مجموعه ٔ خطی بدون اسم کتابخانه ٔ ملک ؛ توبا 98).
متابلغتنامه دهخدامتاب . [ م َ ] (ع مص ) (از «ت وب ») از گناه بازگشتن . (ترجمان القرآن ). بازگشتن از گناه . (زوزنی ). تاب الی اﷲ توبا و توبة و متاباً و تابة و تتوبة، بازگشت از گناه . تائِب و تَوّاب نعت است از آن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). بازگشتن . (غیاث ). || توفیق توبه
توبالکائینلغتنامه دهخداتوبالکائین . (اِخ ) پسر لامش است که هنر بکار بردن آهن رااختراع کرده . (از لاروس ). رجوع به توبال قائین شود.
توباملنلغتنامه دهخداتوباملن . [ م ُ ل ُ ] (اِ) به لغت یونانی نوعی ازیتوعاتست و آن را به عربی علقی خوانند. برگ آن مانند برگ کَبَر باشد و چون شاخی از آن بشکنند شیر بسیاراز آن روان باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || یک قسم از جاروب . (ناظم الاطباء).
توباتولغتنامه دهخداتوباتو. (اِخ ) از پادشاهان مغول و از نوادگان قبلای قاآن است . پس از او هلاکوخان بفرمان برادرش منکوقاآن جهت دفع ملاحده در سنه ٔ653 هَ . ق . به ایران آمد. توباتو از پادشاهانی بودکه دین اسلام آورد. رجوع به تاریخ گزیده ص <span class="hl" dir="ltr
توبال شابورقانلغتنامه دهخداتوبال شابورقان . [ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) براده ٔ فولاد معدنی : توبال مس گوشت فزونی را بخورد و اندر همه ٔ توبالها قوتی سوزاننده و لطیف کننده است و توبال شابورقان اندر کم کردن گوشت و گداختن گوشت فزونی ، قویتر از توبال مس است . (ذخیره ٔ خوارزمشاه
مانی توبالغتنامه دهخدامانی توبا. [ ت ُ ] (اِخ ) دریاچه ای در کانادا در ولایتی به همین نام . (از لاروس ). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
مانی توبالغتنامه دهخدامانی توبا. [ ت ُ ] (اِخ ) یکی از ولایات مرکزی کانادا که در شرق ولایت «ساسکاچوان » و مغرب «اونتاریو» و شمال امریکای شمالی واقع است و 963 هزار تن سکنه دارد. مرکز آن وینی پگ است و این ولایت یکی ازمراکز تولید گندم کانادا بشمار می آید. (از لاروس )
اختوبالغتنامه دهخدااختوبا. [ اِ ] (اِخ ) شعبه ای از نهر فولکا [ وُلگا ] که از سمت چپ آن در مسافت 20 هزارگزی شمال تزارتزن ،جدا شده ببحر خزر میریزد. (ضمیمه ٔ معجم البلدان ).