توفلغتنامه دهخداتوف . (اِ صوت ) صدای کوه را گویند و شور و غوغا و غلغله را نیز گفته اند که در کثرت مردم وجانوران درافتد و در این معنی به جای حرف اول «نون » هم آمده است . (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ). فریاد و صدا و غوغا و جنبش وانقلاب و برهم خوردگی و توفیدن مصدر آن است و آن را
توفلغتنامه دهخداتوف . [ ت َ ] (ع مص ) رفتن بصر کسی . (منتهی الارب ): تاف بصره توفاً؛رفت بینایی او. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
طیفسنج جِرمی زمانپروازیtime-of-flight mass spectrometer, TOF 2واژههای مصوب فرهنگستاننوعی طیفسنج جِرمی که در آن یونها برمبنای سرعتهایشان بدون اعمال هرگونه نیروی بیرونی جدا میشوند
توگولغتنامه دهخداتوگو. [ ت ُ گ ُ ] (اِخ ) کشوری در افریقا که در مشرق کشور غنا واقع است . این سرزمین از سال 1885 م . جزو مستعمرات دولت آلمان بود و در سال 1914 م . از دولت آلمان مجزا گردید و تحت قیمومت فرانسه و انگلیس درآمد. قس
طوفدیکشنری عربی به فارسیجسم شناور بر روي اب , سوهان پهن , بستني مخلوط با شربت وغيره , شناور شدن , روي اب ايستادن , سوهان زدن
توفیقلغتنامه دهخداتوفیق . [ ت َ ](اِخ ) ابومحمدبن محمد الحسین بن عبداﷲبن محمد. اصلاً از مغرب است ولی در دمشق زندگی می نمود. وی از مهندسین و منجمین و ادباء قرن ششم هجری قمری است . در دمشق به تدریس و افادات علمیه اشتغال داشته و به فهم و به علم اشتهار یافت و شعر نیز می سروده . از شاگردانش محمدبن
توفدلغتنامه دهخداتوفد. [ ت َ وَف ْ ف ُ ] (ع مص ) برآمدن بر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بر یکدیگر پیشی گرفتن پرنده و شتر. (از اقرب الموارد).
توفاقلغتنامه دهخداتوفاق . [ ت َ ] (ع مص ) به خدمت کسی رفتن برآوردن کاری را: اتیتک لتوفاق الامر؛ ای لتوفقه . (منتهی الارب ). به خدمت تو آمدم برای برآوردن این کار. (ناظم الاطباء). || توفاق الهلال ؛ برآمدن ماه : لقیته لتوفاق الهلال ؛ یعنی ملاقات کردم او را هنگام برآمدن هلال . (منتهی الارب ) (ناظم
توفاللغتنامه دهخداتوفال . (اِ) توبال . مس . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به توبال شود.
نهشتۀ شیشهآواریhyaloclastite, aquagene tuffواژههای مصوب فرهنگستاننهشتهای توفمانند (tufflike) که از جریان یافتن بازالت در زیر آب و یخ و خرد شدن آن تشکیل میشود
توفیقلغتنامه دهخداتوفیق . [ ت َ ](اِخ ) ابومحمدبن محمد الحسین بن عبداﷲبن محمد. اصلاً از مغرب است ولی در دمشق زندگی می نمود. وی از مهندسین و منجمین و ادباء قرن ششم هجری قمری است . در دمشق به تدریس و افادات علمیه اشتغال داشته و به فهم و به علم اشتهار یافت و شعر نیز می سروده . از شاگردانش محمدبن
توفدلغتنامه دهخداتوفد. [ ت َ وَف ْ ف ُ ] (ع مص ) برآمدن بر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بر یکدیگر پیشی گرفتن پرنده و شتر. (از اقرب الموارد).
توفاقلغتنامه دهخداتوفاق . [ ت َ ] (ع مص ) به خدمت کسی رفتن برآوردن کاری را: اتیتک لتوفاق الامر؛ ای لتوفقه . (منتهی الارب ). به خدمت تو آمدم برای برآوردن این کار. (ناظم الاطباء). || توفاق الهلال ؛ برآمدن ماه : لقیته لتوفاق الهلال ؛ یعنی ملاقات کردم او را هنگام برآمدن هلال . (منتهی الارب ) (ناظم
توفاللغتنامه دهخداتوفال . (اِ) توبال . مس . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به توبال شود.
حتوفلغتنامه دهخداحتوف . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حَتف . (منتهی الارب ) : همه را طعمه ٔ سیوف و عرضه ٔ حتوف گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). ملک زوزن عنان او عیان بگرفت و به اعیان ارکان اشارت کرد تا سیوف حتوف از نیام برکشیدند. (جهانگشای جوینی ).
تارتوفلغتنامه دهخداتارتوف . (اِخ ) مَثَل ریا و مکر در کمدی مشهور «مولیر» . تارتوف واردخانه ٔ مرد سرمایه داری بنام «ارگون » می شود و در عین حال که مترصد است با دختر«ارگون » ازدواج کند، سعی دارد زن وی را اغوا کرده از راه بدر برد و ثروت «ارگون » را تصاحب نماید. اکنون این نام در اروپا در مورد مردی
دالماتوفلغتنامه دهخدادالماتوف . [ تُف ْ ] (اِخ ) نام قصبه ای در 57هزارگزی شادرینسک از ایالت پرام روسیه . (قاموس الاعلام ترکی ).
حنتوفلغتنامه دهخداحنتوف . [ ح ُ ] (ع ص ) مرد ریش کننده از هیجان صفراء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه موی روی خود برکند. ج ، حناتیف . (مهذب الاسماء).
منتوفلغتنامه دهخدامنتوف . [م َ ] (ع ص ) از بیخ برکنده شده . (ناظم الاطباء). موی یا پر از بیخ برکنده . (از اقرب الموارد). || مولع برای کندن ریش خود و بدان از مخنث کنایه کنند، زیرا این کار از عادات اوست . (از اقرب الموارد).