تکانلغتنامه دهخداتکان . [ ] (ترکی ، اِ) ترکی شوک است که به فارسی خار گویند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به شوک شود.
تکانلغتنامه دهخداتکان . [ ت َ ] (اِ) جنبش و حرکت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صدمه و جنبش و لرزش و برجهیدگی از جای . (ناظم الاطباء). || ترس سخت ناگهانی . ترسی که از امر فجائی پیدا شود و دل بلرزاند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || لرزه . (یادداشت ایضاً). رجوع به تکان دادن و تکان خوردن شود.
تکانلغتنامه دهخداتکان . [ ت ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان چهاراویماق است که در بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع است و 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تکانفرهنگ فارسی عمید۱. حرکت؛ جنبش.۲. لرز.⟨ تکان خوردن: (مصدر لازم)۱. جنبیدن.۲. لرزیدن.⟨ تکان دادن: (مصدر متعدی) حرکت دادن؛ جنباندن.
توکانTucana, Toucan, Tucواژههای مصوب فرهنگستانصورتی فلکی در آسمان جنوبی (southern sky) که دو جِرم بارز ژرفنایی، یعنی اَبر کوچک ماژلان و خوشۀ 47ـ توکان، در آن قرار دارند
تیقانلغتنامه دهخداتیقان . [ ت َی ْ ی َ ] (ع اِ) (از « ت ٔق ») مرد شدیدالوثب ، در اصل تیوقان . (از تاج العروس ) (از منتهی الارب ). مرد شدیدالوثب ؛ یعنی مردی که به زودی از جا دررود. (ناظم الاطباء).
تکانهلغتنامه دهخداتکانه . [ ت ِ ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان ده پیراست که در بخش حومه ٔ شهرستان خرم آباد واقع است و 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تکانیدنلغتنامه دهخداتکانیدن . [ ت َ دَ ] (مص ) جنبانیدن و جنبش دادن و بحرکت درآوردن و جنابانیدن درخت . (ناظم الاطباء). افشاندن . تکاندن . تکان دادن . چنانکه گستردنی یا جامه ای را افشاندن تا گرد آن یا آب آن بریزد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تکان و تکان دادن شود.
تکانهلغتنامه دهخداتکانه . [ ت ِ ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان ده پیراست که در بخش حومه ٔ شهرستان خرم آباد واقع است و 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تکانیدنلغتنامه دهخداتکانیدن . [ ت َ دَ ] (مص ) جنبانیدن و جنبش دادن و بحرکت درآوردن و جنابانیدن درخت . (ناظم الاطباء). افشاندن . تکاندن . تکان دادن . چنانکه گستردنی یا جامه ای را افشاندن تا گرد آن یا آب آن بریزد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تکان و تکان دادن شود.
تکانلوجهلغتنامه دهخداتکانلوجه . [ ت ِ ج ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان شهر ویران است که در بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد واقع است و 220 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تکان خوردنلغتنامه دهخداتکان خوردن . [ ت َ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) از جای برجستن و جنبیدن و لرزش گرفتن و مضطرب شدن . (ناظم الاطباء). || سخت ترسیدن . (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). || در اصطلاح بنایان نشست کردن بنایی به علت سست شدن پی او. (یادداشت ایضاً).
تکان دادنلغتنامه دهخداتکان دادن . [ ت َ دَ ] (مص مرکب ) از جای خود حرکت دادن و راندن و لرزانیدن وجنبانیدن . (ناظم الاطباء). || جنبانیدن چنانکه دوای مایع را در شیشه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || به زیر و بالا بسختی و شدت پیاپی حرکت دادن ، چنانکه فرش قالین را برای فروریزانیدن گرد انباشته ٔ درون تا
دستکانلغتنامه دهخدادستکان . [ دَت َ ] (معرب ، اِ مرکب ) از دستی به دستی دادن . اداره .دست بدست کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : و هجرنا الحبیب خیفة أن یهََجر بداءً فیستمر عناناو ترکناه للوری فکأناقد أدرناه بیننا دستکانا.اسعدبن المهذب المماتی (از معجم
دوستکانلغتنامه دهخدادوستکان . (ص مرکب ) به معنی دوستکام است چه در پارسی «میم » با «نون »تبدیل می یابد چنانکه بام را بان نیز گفته اند: (نردبام : نردبان ). (از انجمن آرا) (از برهان ). به معنی دوستکام است . (فرهنگ جهانگیری ). دوستکام و معشوق که وی را از جان و دل عزیز دارند. (از ناظم الاطباء). آنکه
کهتکانلغتنامه دهخداکهتکان . [ ک َ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان رستاق است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 103 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کتکانلغتنامه دهخداکتکان .[ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین . کوهستانی و سردسیر. سکنه 158 تن . آب آن از رودخانه ٔ ورتوان . محصول آنجا غلات و پنبه . شغل اهالی زراعت است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1<