ثمدیکشنری عربی به فارسیسپس , پس (از ان) , بعد , انگاه , دران هنگام , در انوقت , انوقتي , متعلق بان زمان
ثملغتنامه دهخداثم . [ ث ُم م ] (ع اِ) قماش مشکهای آب و آوندها، مالهم ثم ّ و لا رم ّ. مایملک ثّما و لا رَمّا، هیچ ندارند. هیچ ندارد.
ثملغتنامه دهخداثم . [ ث َم ْ م َ ] (ع ق ) آنجا. ثَمَّة : هست احول را در این ویرانه دیرگونه گونه نقل نو که ثم ّ خیر.مولوی .
ثملغتنامه دهخداثم . [ ث َم م ] (ع مص ) گرد کردن . فراهم آوردن . || پاسپر کردن . || نیکو کردن . || چیزی به اصلاح آوردن . || رُفتن خانه و جای . || مرمت کردن : کنا أهل ثَمة و رمّة. || جعجع الدهر بی عن ثَمَة و رَمّة؛ أی عن قلیله و کثیره . || فراهم و گرد آوردن چیزی را. (و استعمال آن در گیاه بی
تعقیبی تیمیteam pursuitواژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه/ پیست با قواعد مسابقة تعقیبی که در آن دو تیم سه یا چهار نفره با هم رقابت میکنند
دویستمتر تیمیteam sprintواژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه/ پیست که در آن تیمهای سهنفره، دوبهدو، سه دور مسیر راهه/پیست را طی میکنند؛ برنده تیمی است که در مدت زمان کمتری کار را خاتمه میدهد
تم تملغتنامه دهخداتم تم . [ ت َ ت َ ] (اِخ ) دهی از بخش روانسر است که در شهرستان سنندج واقع است و 315 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تم تملغتنامه دهخداتم تم . [ ت ُ ت ُ ] (ع اِ) سماق که به فارسی تتم گویند. (منتهی الارب ). سماق . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و به کسر هر دوی فوقانی [ ت ِ ت ِ ] به عربی سماق را گویند که در آش و طعام کنند. (برهان ). رجوع به سماق و تحفه ٔ حکیم مؤمن و گیاه شناسی ثابتی ص <span class="hl" dir=
ثمرلغتنامه دهخداثمر. [ ث َ م َ ](ع اِ) آنچه بحاصل آرد نبات و شجر از خوشه و میوه ومانند آن . بر. بار. میوه . فاکهة. حاصل : دانش ثمر درخت دین است برشو بدرخت مصطفائی . ناصرخسرو.بهر خدمت هر که بر بندد کمراز درخت معرفت یابد ثمر.<br
ثمرةالفؤادلغتنامه دهخداثمرةالفؤاد. [ ث َ م َ رَتُل ْ ف ُ آ ] (ع اِ مرکب ) به لغت مصری شاه بلوط است وبعضی بلادر را نامند. || مجازاً، فرزند.
ثمرلغتنامه دهخداثمر. [ ث َ م َ ](ع اِ) آنچه بحاصل آرد نبات و شجر از خوشه و میوه ومانند آن . بر. بار. میوه . فاکهة. حاصل : دانش ثمر درخت دین است برشو بدرخت مصطفائی . ناصرخسرو.بهر خدمت هر که بر بندد کمراز درخت معرفت یابد ثمر.<br
ثمرةالفؤادلغتنامه دهخداثمرةالفؤاد. [ ث َ م َ رَتُل ْ ف ُ آ ] (ع اِ مرکب ) به لغت مصری شاه بلوط است وبعضی بلادر را نامند. || مجازاً، فرزند.
دلاثملغتنامه دهخدادلاثم . [ دُ ث ِ ] (ع ص ) به معنی دلاث است . (از منتهی الارب ). سریع. (اقرب الموارد). دلثم . رجوع به دلاث و دلثم شود.
دلثملغتنامه دهخدادلثم . [ دَ ث َ / دُ ل َ ث ِ ] (ع ص ) شتابرو. (منتهی الارب ). سریع. (اقرب الموارد). دلاثم . رجوع به دلاثم شود.
تجثملغتنامه دهخداتجثم . [ ت َ ج َث ْ ث ُ ] (ع مص ) بزیر سینه گرفتن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
خثملغتنامه دهخداخثم . [ خ َ ] (ع مص ) پهن و ستبر بینی شدن . || پهن گردیدن سر گوش . || پهن گشتن معول . پهن شدن کلنگ . (از منتهی الارب ) (متن اللغة) (معجم الوسیط) (تاج العروس ). || بند آمدن سوراخهای پستان ماده شتر. (از متن اللغة) (منتهی الارب ) (تاج العروس ). || گردشدن سپل ناقه . (معجم الوسیط)