جابلسافرهنگ فارسی عمید۱. شهری خیالی در مغرب: ◻︎ سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سُریانی / مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا (سنائی۲: ۵۸).۲. [مجاز] مغرب.
جابلسالغتنامه دهخداجابلسا. [ ب َ / ب ُ ] (اِخ ) جابَلس جابَرص . جابَرس جابَرصا. جابرسا. نام شهری است در جانب مغرب . گویند هزار دروازه دارد و در هر دروازه هزار پاسبان نشسته اند و بعضی بجای لام رای قرشت آورده اند. گویند شهری است بطرف مغرب لیکن در عالم مثال ، چنان
زابلشاهلغتنامه دهخدازابلشاه . [ ب ُ ] (اِخ ) پدرزن جمشید. در مجمل التواریخ و القصص آمده : فرزندش [فرزند جمشید] ثور [در گرشاسبنامه : تور] بود از پریچهر دختر زابل شاه ، و دیگردو پسر از دختر ماهنگ مالک ماچین یکی را نام هتوال و دیگری را همایون . (مجمل التواریخ و القصص ص 25
جابلوسیلغتنامه دهخداجابلوسی . (حامص ) چاپلوسی . تملق . رجوع به چاپلوسی شود : از هواداری ما و تو چو مستغنیست یارای رقیب این جابلوسی و لوندی تا بکی ؟کمال خجندی (از فرهنگ ضیا).
جابلسلغتنامه دهخداجابلس . [ ب َ ] (اِخ )جابلسا: دو شارستان اند یکی بمشرق و یکی بمغرب است آنکه بمشرق است جابلق است و آنکه بمغرب است جابَلَس خوانند. (ترجمه طبری بلعمی ). و رجوع به جابلسا شود.
جابلصلغتنامه دهخداجابلص . [ ب َ ل َ ] (اِخ ) شهری است بمغرب ، و لیس ورأه انسی . (منتهی الارب ). شهری است بمغرب که ورای آن شهری دیگر نیست و آن را جابلسا نیز گویند. (آنندراج ). رجوع به جابلصا و جابلسا شود.