جامه چاکفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که جامۀ دریده بر تن دارد.۲. [مجاز] صوفیای که هنگام سماع بیخود شود و جامۀ خود را چاک دهد.
پیجامهلغتنامه دهخداپیجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) پیژاما. شاید از کلمه ٔ هندی پوی جاما و آن نوعی شلوارگشاد است که زنان هند پوشند. لباسی گشاد و سبک مرکب از نیم تنه و شلوار بنددار برای داخل خانه و خواب .
زامحلغتنامه دهخدازامح . [ م ِ ] (ع اِ) دمل است و فعل آن یافت نشده است مانند کاهل و غارب . (از اقرب الموارد). دنبل ، اسم است مانند کاهل . (آنندراج ).
زومحلغتنامه دهخدازومح . [ زَ م َ ] (ع ص ) سیاه فام زشت روی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زأمةلغتنامه دهخدازأمة. [ زَءْ م َ ] (ع اِ) آواز سخت . ج ، زَأم . || حاجت . || (مص ) سخت خوردن و نوشیدن . || (اِ) باد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). || ذخیره ٔ طعام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). آن قدر از طعام که بسنده باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || کلمه و گفته میشود: ما
قصب سه دامنیلغتنامه دهخداقصب سه دامنی . [ ق َ ص َ س ِ م َ ] (اِ مرکب ) جامه ٔ چاک دار را گویند. (برهان ). جامه ای است . (انجمن آرا). || کنایه از دریا باشد به اعتبار طول و عرض و عمق . (برهان ).
جامه قبالغتنامه دهخداجامه قبا. [ م َ / م ِ ق َ ] (ص مرکب ) جامه چاک : همچو حافظ بخرابات روم جامه قبابو که در برکشد آن دلبر نوخاسته ام . حافظ.رجوع به ماده ٔ ذیل شود.
مهرپرورلغتنامه دهخدامهرپرور. [م ِ پ َرْ وَ ] (نف مرکب ) پرورنده ٔ دوستی . که در محبت و وداد کوشد. که دوستی ورزد. || (ن مف مرکب ) پرورده به مهر و محبت . به دوستی و عطوفت برآمده . || پرورده به آفتاب و مهر. خورشیدپرورده . || مجازاً، زیبا و لطیف اندام : خورشید خاوری کند ا
پیرهن دریدنلغتنامه دهخداپیرهن دریدن . [ رَ / پیرْ هََ دَ دَ ] (مص مرکب ) پیرهن قبا کردن . پاره کردن جامه . چاک کردن قمیص : پیرهنی گر بدرد زاشتیاق دامن عفوش بگنه برمپوش . سعدی .چکنم دست ندارم بگریبان اجل <
چاک زدنلغتنامه دهخداچاک زدن . [ زَ دَ] (مص مرکب ) دریدن . پاره کردن . شکافتن : ره جیب جانها رفو میزندبنازم به چاکی که او میزند. ظهوری (از آنندراج ). || دریدن گریبان یا جامه در ماتمی از شدت اندوه و المی . دریدن لباس به نشانه ٔغم و اندو
جامهفرهنگ فارسی عمید۱. پوشاک؛ لباس: ◻︎ قضا کشتی آنجا که خواهد بَرَد / وگر ناخدا جامه بر تن دَرَد (سعدی۱: ۱۴۲).۲. [قدیمی] پارچۀ دوخته یا نادوخته. ٣. [قدیمی] بستر. ٤. [قدیمی] هرچیز گستردنی.⟨ جامهٴ خواب:۱. لباس راحتی که هنگام خواب بر تن کنند؛ لباسخواب.۲. [قدیمی] آنچه هنگام خوابیدن در زیر و ر
جامهفرهنگ فارسی عمیدجام شراب: ◻︎ که چون ز جامه به جام اندرون فروریزی / به وهم روزه بدو بشکند دل ابدال (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۱).
جامهلغتنامه دهخداجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) پارچه ٔ بافته ٔ نادوخته را گویند. (برهان ). در هندی باستان یم یا چردیش و غیره (بام ، حمایت ) است و در پهلوی جامک و یامک باشد. مولر بهتر توضیح داده و «جامه » را از کلمه ٔ پهلوی یامک = پارسی باستان یاهمه و یونانی زومه
جامهدیکشنری فارسی به انگلیسیapparel, attire, clothes, clothing, costume, couture, drag, dress, garb, garment, habiliment, raiment, suit, toilet, toilette, vestment, vesture, wear, wearables
پیجامهلغتنامه دهخداپیجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) پیژاما. شاید از کلمه ٔ هندی پوی جاما و آن نوعی شلوارگشاد است که زنان هند پوشند. لباسی گشاد و سبک مرکب از نیم تنه و شلوار بنددار برای داخل خانه و خواب .
پیل جامهلغتنامه دهخداپیل جامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) که عوام پیرجامه گویند. جامه ٔ فراخ و بلند. رُب دُشامبر . اما ظاهراً کلمه ٔ پی جامه و آن مأخوذ از پوی جامه ٔ هندی باشد. رجوع به پی جامه شود.
تار جامهلغتنامه دهخداتار جامه . [ رِ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ریسمان جامه . تانه ٔ بافندگان که نقیض پوداست . ریسمان جامه که در طول واقع شده است ، و آنکه در عرض قرار گیرد پود است : سَتا، سدی ، اُسْدی ّ، سداة،اُستی ؛ تار جامه . (منتهی الارب ). رجوع به ت
خواب جامهلغتنامه دهخداخواب جامه . [ خوا / خام َ / م ِ ] (اِ مرکب ) لباس خواب . (ناظم الاطباء). پیراهن بلند که گاه خواب پوشند. (یادداشت بخط مؤلف ).
چارجامهلغتنامه دهخداچارجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) پوششی از سقرلاط و مخمل و امثال آن ساخته ، اسبان را بدان آرایش کنند در حالت پیری و اسبی را که آن را زین نبندند و لجام کرده غاشیه بر آن اندازند و سوار شوند. (آنندراج ) : سواری کی تو