جامه کوبفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که جامه را در وقت شستن میکوبد؛ رختشوی؛ گازر.۲. (اسم) چوبی ستبر که گازران جامه را هنگام شستن با آن میکوبند؛ کدنگ؛ کدینه؛ کوبین.
جامه کوبلغتنامه دهخداجامه کوب . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) چوبی است که گازران هنگام شستن ، جامه یا لباس را بدان کوبند. جومه کو (در لهجه ٔ محلی گناباد خراسان ). کوتنک . کوتنگ گازر. (برهان ). کدنگ . کدنگه . کدین . کدینه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بعربی مِدَقَّه . (بر
پیجامهلغتنامه دهخداپیجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) پیژاما. شاید از کلمه ٔ هندی پوی جاما و آن نوعی شلوارگشاد است که زنان هند پوشند. لباسی گشاد و سبک مرکب از نیم تنه و شلوار بنددار برای داخل خانه و خواب .
زامحلغتنامه دهخدازامح . [ م ِ ] (ع اِ) دمل است و فعل آن یافت نشده است مانند کاهل و غارب . (از اقرب الموارد). دنبل ، اسم است مانند کاهل . (آنندراج ).
زومحلغتنامه دهخدازومح . [ زَ م َ ] (ع ص ) سیاه فام زشت روی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زأمةلغتنامه دهخدازأمة. [ زَءْ م َ ] (ع اِ) آواز سخت . ج ، زَأم . || حاجت . || (مص ) سخت خوردن و نوشیدن . || (اِ) باد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). || ذخیره ٔ طعام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). آن قدر از طعام که بسنده باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || کلمه و گفته میشود: ما
مبزرلغتنامه دهخدامبزر. [ م ِ زَ ] (ع اِ) جامه کوب گازران .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مثل چوب جامه شویان که بدان جامه را در آب شویند. (از ذیل اقرب الموارد).
بیزرلغتنامه دهخدابیزر. [ ب َ زَ ] (ع اِ) کدنگ گازران . ج ، بَیازِر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گزلک . میجنة. کدنگ . کودینه . چوب جامه کوب . (یادداشت مؤلف ) (زمخشری ). کدین گازر. (از مهذب الاسماء). و رجوع به دزی ج 1 ص 133</sp
قصارلغتنامه دهخداقصار. [ ق َص ْ صا ] (ع ص ، اِ) گازر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). جامه کوب : شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین پیکان او خیاط دین دلدوز کفار آمده . خاقانی .تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان راخورشید لقب داد
مدقةلغتنامه دهخدامدقة. [ م ِ دَق ْ ق َ ] (ع اِ) آنچه بدان چیزی را بکوبند و نرم کنند. (از اقرب الموارد). کوبه . (منتهی الارب ). کلوخ کوب وآنچه بدان خرمن نرم سازند. (مهذب الاسماء). جامه کوب و سنگی که بدان چیزها سایند و هر چه بدان چیزی ساییده شود. (فرهنگ خطی ). ج ، مداق . رجوع به مدق شود. || دست
مرحاضلغتنامه دهخدامرحاض . [ م ِ ] (ع اِ) جای دست و روی شستن . (منتهی الارب ). مرحضة. (متن اللغة). آنجا که خود را بشویند.(مهذب الاسماء). مغتسل . (متن اللغة) (اقرب الموارد). آبخانه . دست شوئی . روشوئی . ج ، مراحیض . || جای پلیدی انداختن . (منتهی الارب ). خلا. مرحضة. (متن اللغة). مستراح . موضعالع
جامهفرهنگ فارسی عمید۱. پوشاک؛ لباس: ◻︎ قضا کشتی آنجا که خواهد بَرَد / وگر ناخدا جامه بر تن دَرَد (سعدی۱: ۱۴۲).۲. [قدیمی] پارچۀ دوخته یا نادوخته. ٣. [قدیمی] بستر. ٤. [قدیمی] هرچیز گستردنی.⟨ جامهٴ خواب:۱. لباس راحتی که هنگام خواب بر تن کنند؛ لباسخواب.۲. [قدیمی] آنچه هنگام خوابیدن در زیر و ر
جامهفرهنگ فارسی عمیدجام شراب: ◻︎ که چون ز جامه به جام اندرون فروریزی / به وهم روزه بدو بشکند دل ابدال (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۱).
جامهلغتنامه دهخداجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) پارچه ٔ بافته ٔ نادوخته را گویند. (برهان ). در هندی باستان یم یا چردیش و غیره (بام ، حمایت ) است و در پهلوی جامک و یامک باشد. مولر بهتر توضیح داده و «جامه » را از کلمه ٔ پهلوی یامک = پارسی باستان یاهمه و یونانی زومه
جامهدیکشنری فارسی به انگلیسیapparel, attire, clothes, clothing, costume, couture, drag, dress, garb, garment, habiliment, raiment, suit, toilet, toilette, vestment, vesture, wear, wearables
پیجامهلغتنامه دهخداپیجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) پیژاما. شاید از کلمه ٔ هندی پوی جاما و آن نوعی شلوارگشاد است که زنان هند پوشند. لباسی گشاد و سبک مرکب از نیم تنه و شلوار بنددار برای داخل خانه و خواب .
پیل جامهلغتنامه دهخداپیل جامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) که عوام پیرجامه گویند. جامه ٔ فراخ و بلند. رُب دُشامبر . اما ظاهراً کلمه ٔ پی جامه و آن مأخوذ از پوی جامه ٔ هندی باشد. رجوع به پی جامه شود.
تار جامهلغتنامه دهخداتار جامه . [ رِ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ریسمان جامه . تانه ٔ بافندگان که نقیض پوداست . ریسمان جامه که در طول واقع شده است ، و آنکه در عرض قرار گیرد پود است : سَتا، سدی ، اُسْدی ّ، سداة،اُستی ؛ تار جامه . (منتهی الارب ). رجوع به ت
خواب جامهلغتنامه دهخداخواب جامه . [ خوا / خام َ / م ِ ] (اِ مرکب ) لباس خواب . (ناظم الاطباء). پیراهن بلند که گاه خواب پوشند. (یادداشت بخط مؤلف ).
چارجامهلغتنامه دهخداچارجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) پوششی از سقرلاط و مخمل و امثال آن ساخته ، اسبان را بدان آرایش کنند در حالت پیری و اسبی را که آن را زین نبندند و لجام کرده غاشیه بر آن اندازند و سوار شوند. (آنندراج ) : سواری کی تو