جاه طلبلغتنامه دهخداجاه طلب . [ طَ ل َ ] (نف مرکب ) جاه طلب کننده . جاه جوی . مقام خواه . منصب جو. آنکه بهر کاری و هر چیزی برای رسیدن بمقام و منصب تن دردهد. رجوع به جاه شود.
انبار با جوّ مهارشدهcontrolled atmosphere storage, CA 1واژههای مصوب فرهنگستانانبار مواد غذایی در محفظهای که فشار هوا و رطوبت آن دقیقاً مهار شده است
بادموجwind wave, wind sea, seaواژههای مصوب فرهنگستانامواج گرانی سطح دریا حاصل از باد که پایدار یا درحالرشد است
موشک سطحروsea-skimming missile, sea skimmerواژههای مصوب فرهنگستاننوعی موشک هدایتشوندۀ دریایی که پس از پرتاب، برای جلوگیری از شناسایی شدن، در نزدیک سطح آب حرکت میکند
جاه طلبیدنلغتنامه دهخداجاه طلبیدن . [ طَ ل َ دَ ] (مص مرکب ) مقام خواستن . تلاش کردن در بدست آوردن مقام . رتبه جستن : حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی هم بر آن سان که همی خلق جهان میطلبند. ناصرخسرو.رجوع به جاه شود.
جاه طلبیلغتنامه دهخداجاه طلبی . [ طَ ل َ ] (حامص مرکب )عمل جاه طلب . مقام خواهی . منصب جوئی . رجوع بجاه شود.
جاهلغتنامه دهخداجاه . (اِ) پارسی باستان یاثه ، هندی باستان یاته . مقام . مکان .منزلت . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). منزلت و مرتبه بنزد پادشاه . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). منزلت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مکان . جایگاه . مرتبه . درجه . مقام . لیاقت . عظمت . بزرگواری . جلال . (ناظم الاطب
حجرالجاهلغتنامه دهخداحجرالجاه . [ ح َ ج َ رُل ْ] (ع اِ مرکب ) بیرونی در کتاب الجماهر در ذیل ذکر فیروزج گوید: اعلم ان جابربن حیان الصوفی یسمیه فی کتاب النخب فی الطلسمات ؛ حجر الغلبة، و حجر العین و حجرالجاه . اما حجر الغلبة و حجر الجاه فللتفاؤل لان معنی اسمه بالفارسیة النصر... رجوع به حجر الغلبه ش
خانجاهلغتنامه دهخداخانجاه . [ ن َ ] (معرب ، اِ) معرّب خانگاه و بمعنی خانگاه است . یاقوت در ذیل کلمه ٔ خانجاه گوید: «لاادری این هو، الاّ اءَن َّ شیرویةقال :... محمدبن عبداﷲبن عبدان الصوفی ، ابوبکر یعرف بالحافظ الخانجاهی روی عن ابن هلال و ابن ترکان و غیرهما ماادرکته لصغر سنی و حدثنی عنه عبدوس و ک
خانقاه سنقرجاهلغتنامه دهخداخانقاه سنقرجاه . [ ن َ / ن ِ هَِ س ُ ق ُ ] (اِخ ) خانقاهی بوده سر کوچه ٔ بهاء در قبله ٔ دارالعدل بحلب . این خانقاه بسال 554 هَ . ق . آبادان بود، ولی با دارالعدل ویران گشت و امروز در محلش ساختمان بیمارستان وطن
چه جاهلغتنامه دهخداچه جاه . [ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهات کتول ازدهات استرآباد رستاق . (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ترجمه ٔ انگلیسی ص 171). رجوع به چه جا شود.
خورشیدجاهلغتنامه دهخداخورشیدجاه . [ خوَرْ / خُرْ ] (ص مرکب ) بلندرتبه . آنکه جاه و مقام خورشید دارد : گردون غلامست از خطر خورشیدجاهست از گهرکیوان حسام است از ظفر بهرام پیکان باد هم .خاقانی .