جاچراغیلغتنامه دهخداجاچراغی . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) جائی که در دیوار کنند نهادن چراغ را. محلی به دیوار برای نهادن چراغ . جائی که چراغ در آن نهند.
جرغهلغتنامه دهخداجرغه . [ ج َ غ َ ] (اِ) جرگه . حلقه . حوزه .- جرغه زدن ؛ دائره وار گرد آمدن . (یادداشت مؤلف ).- جرغه زدن جماعتی ؛ دائره وارگرد آمدن .شاید صورتی از جرگه است . (یادداشت مؤلف ).
جرغهلغتنامه دهخداجرغه . [ ج ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شش ده قره بلاغ از بخش مرکزی شهرستان فسا. این ده در پنجاه وسه هزارگزی خاور فسا و دوهزارگزی راه فرعی نسا به دارکوبه قرار دارد و محلی جلگه و معتدل است . 212 تن سکنه ٔ شیعی مذهب و فارسی و ترکی زبان دارد. آب
جرغهلغتنامه دهخداجرغه . [ ج َ رِغ ْ غ َ ] (اِ) در تداول عامه ابیز، ابیزک ، شراره . جرقه . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به جرقه شود.
جای چراغیلغتنامه دهخداجای چراغی . [ چ ِ ] (اِ مرکب ) جائی که چراغ در آن نهند. جاچراغی . رجوع به جاچراغی شود.
چراغوارهفرهنگ فارسی معین(چِ رِ) (اِمر.) قندیل ، جاچراغی از جنس شیشه که چراغ را در آن گذارند تا باد آن را خاموش نکند.
چراغ وارهفرهنگ فارسی عمیدجاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند؛ چراغبره؛ چراغ پرهیز؛ چراغبانه؛ قندیل؛ فانوس.