جبنلغتنامه دهخداجبن . [ ج ُ ب ُ ] (ع اِ) پنیر. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ).سفیدی که از آب شیر جدا کنند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || ج ِ جبین . (منتهی الارب ). || (مص ) بددلی و ترسندگی . (منتهی الارب ). بددل گردیدن . (آنندراج ). غردلی یعنی ترسیدن از جنگ . (غیاث اللغات ). بددلی
جبنلغتنامه دهخداجبن . [ ] (اِخ ) نام کتاب معروفی از کتب براهمه است . رجوع به تحقیق ماللهند ص 73 و 75 شود.
جبنلغتنامه دهخداجبن . [ ج َ ب َ ] (اِخ ) نام طایفه ای است درشمال هند. رجوع به تحقیق ماللهند ص 152 و 155 شود.
خدمۀ مسافریcabin crew, cabin personnel, cabin attendantsواژههای مصوب فرهنگستانگروهی از کارکنان داخل هواگَرد که با مسافران تماس دارند
آهنگ تغییر فشار اتاقکcabin pressure rate of change, cabin rate of change, cabin rate of climb, cabin rate of ascent, cabin rate of descent, cabin rate of climb-descent, cabin pressure climb rate, cabin pressure descent rateواژههای مصوب فرهنگستانمیزان افزایش یا کاهش فشار بخشهای داخلی هواگردهای تحتِفشار
دمندة اتاقکcabin blower, cabin superchargerواژههای مصوب فرهنگستاندمندهای مکانیکی که هوای اتاقک هواگرد تحتِفشار را تأمین میکند
ارتفاع فشاری اتاقکcabin altitude, cabin pressureواژههای مصوب فرهنگستانارتفاع متناسب با فشار درون اتاقک
زبنلغتنامه دهخدازبن . [ زَ ] (اِخ ) فرقه ای از عشیره ٔ عامر. رشته ای از غفل که طایفه ای هستند از طوقه از بنی صخر یکی از عشایر بادیه ٔ شرقی اردن . (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضا کحالة).
جبناءلغتنامه دهخداجبناء. [ ج ُ ب َ ] (ع ص ، اِ) مردان یا زنان بددل . ج ِ جبین ، به معنی مرد یا زن بددل . (از منتهی الارب ). || ج ِ جَبان . (قطر المحیط). رجوع به جبان شود.
جبنثقةلغتنامه دهخداجبنثقة. [ ج َ ب َ ث َ ق َ ] (ع ص ) صفت نکوهیده ای است : اِمرأة جبنثقة؛ نعت مکروه . (از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ).
خزرکلغتنامه دهخداخزرک . [ خ َ رَ ] (اِ) جبن . ترس . (ناظم الاطباء). جبن باشد و آن جزع و فزع کردن است نزدیک مخلوق که از اندک گریزان باشد. (آنندراج ).
جبن رطبلغتنامه دهخداجبن رطب . [ ج ُ ب ُ ن ِ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بپارسی پنیر تر گویند و بهترین آن شیرین و لذیذ بود که میل به حلاوت داشته باشد و از شیر معتدل از حیوانی صحیح البدن گرفته باشند، و طبیعت آن سردو تر باشد در سوم . گویند در دوم غذائی فربه کننده باشد و طبع را نرم دارد و منع ورم ج
جبن عتیقلغتنامه دهخداجبن عتیق . [ ج ُ ب ُ ن ِ ع َ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یا یابس . پنیر خشک . بهترین آن روغن دار شیرین باشد. و طبیعت آن گرم و خشک است در سوم . و مصلح ریشهای بد بود. و چون با زیت سحق کنند سودمند بود جهت تحجر مفاصل ... و چون بریان کنند شکم ببندد. و پنیر مولد خلط مراری بود و بدن را
جبناءلغتنامه دهخداجبناء. [ ج ُ ب َ ] (ع ص ، اِ) مردان یا زنان بددل . ج ِ جبین ، به معنی مرد یا زن بددل . (از منتهی الارب ). || ج ِ جَبان . (قطر المحیط). رجوع به جبان شود.
متجبنلغتنامه دهخدامتجبن . [ م ُ ت َ ج َب ْ ب ِ ] (ع ص ) شیر خفته و سطبر. (آنندراج ). شیر خفته و ستبر شده و پنیر شده . (ناظم الاطباء). بسته . گرفته . پنیر شده . جغرات گشته . شیر کلچیده . شیر بسته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و کانت بادزهر الاشیاء القتاله و خاصة اللبن
مجبنلغتنامه دهخدامجبن . [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) آن که بددل یابد کسی را یا بددل شمارد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آن که کسی را بددل و ترسو می یابد و یا می شمارد. || شیر بسته شده و ستبر گشته . (ناظم الاطباء).
مجبنلغتنامه دهخدامجبن . [ م ُ ج َب ْ ب ِ ] (ع ص ) بددل گوینده کسی را و منسوب کننده به بددلی . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کسی که متهم شده باشد به ترس و بددلی . || آنکه بددلی می کند و یا مشهور به ترس و بددلی شده باشد. || آنکه اندیشه ٔ بددلی می کند. (ناظم الاطباء).
اجبنلغتنامه دهخدااجبن . [ اَ ب َ ] (ع ن تف ) ترسنده تر. جبان تر.- امثال : اَجبن من الرّبّاح ؛ و هو القرد. اَجبن من ثرملة ؛ و هی اسم للثعلب . اجبن من صافر ؛ قال ابوعبید الصافر کل ّ