جبهلغتنامه دهخداجبه . [ ] (اِخ ) نام یکی از سرداران مغول که مأمور تعقیب سلطان محمد خوارزمشاه بود و از راه مازندران به تعاقب سلطان پرداخت . رجوع به مزدیسنا چ 1 ص 469 ببعد شود.
جبهلغتنامه دهخداجبه . [ ] (اِخ ) قصبه ای است در ترکستان شرقی که در مغرب ختن بفاصله ٔ 25 هزارگز و در کنار رودخانه ٔ قره قاش یا دریای ختن قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ).
جبهلغتنامه دهخداجبه . [ ج َ ب َ / ب ِ ] (اِ) رب نارنج و مانند آن . (برهان ) (آنندراج ). فشرده و پخته ٔ آب نارنج یا غیر آن که سفت شود. رب . || نام دارویی است . (برهان ) (آنندراج ).
جبهلغتنامه دهخداجبه . [ ج َ ب َه ْ ] (ع اِمص ) گشادگی پیشانی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). زیبائی و برجستگی پیشانی . (از اقرب الموارد) (المنجد).
جبهلغتنامه دهخداجبه . [ ج َب ْه ْ ] (ع مص ) بر پیشانی کسی زدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). رد کردن . (از منتهی الارب ). کسی را از چیزی بازداشتن . (آنندراج ) (از المنجد). || به مکروه پیش آمدن کسی را. نابایست آوردن بر کسی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). جبهه بالمکروه ؛ استقبله به . (از اقرب
جبةلغتنامه دهخداجبة. [ ] (اِ) اسم هندی است و آن نوعی است از چوب در بلاد هند و رنگ او زرد است و... او را به کلکلاخ هندی تشبیه کرده اند و بعضی جیم را به خا تبدیل کنند و خبه گویند. (ترجمه ٔ صیدنه ).
جیبهلغتنامه دهخداجیبه . [ ب َ ] (ترکی ، اِ) بکسر و یای مجهول ، بمعنی بکتر و این لفظ ترکی است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ).
جیبهلغتنامه دهخداجیبه . [ ج َ ب َ ] (ترکی ، اِ) زره . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (انجمن آرا) : بس که پیکان تو در جیبه ٔ جان می بینم در برخویشتن این جیبه گران می بینم . سیفی .- جیبه خانه ؛ زره خانه . (آنندراج
جیبةلغتنامه دهخداجیبة. [ ب َ ] (ع اِ) جواب . پاسخ . (منتهی الارب ): انه لحسن الجیبة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
جبهانلغتنامه دهخداجبهان . [ ج َ ] (اِخ ) ابن محرز. از رجال زمان یزیدبن عبدالملک است . (از الوزراء و الکتاب ص 36).
جبهتلغتنامه دهخداجبهت . [ ج َ هََ ] (ع اِ) پیشانی . جبهة : دست بر سر زد و بر بر زد و بر جبهت گفت بسیاری لا حول و لا قوت . منوچهری .ابرو و جبهت او راست چو شمس اندر قوس کله و طلعت او راست چو مه در عقرب . سنا
جبهرلغتنامه دهخداجبهر. [ ] (اِخ ) منجم هندی که از او کتابهائی به عربی ترجمه و نقل شده است . (از الفهرست ابن الندیم ). و رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 22 و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 113 شو
قرچیفرهنگ فارسی معین(قُ) [ تر - مغ . ] (اِمر.) = قورچی : 1 - رئیس جبه خانه . 2 - جبه پوش ، سلاحدار، مسلح .
جبابلغتنامه دهخداجباب . [ ج َب ْ با ] (ع ص ) جبه ساز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || جبه فروش . (منتهی الارب ).
جبه خانهلغتنامه دهخداجبه خانه . [ ج ُب ْ ب َ / ب ِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) اسلحه خانه . قورخانه . مخزن لشکر. (ناظم الاطباء). در فارسی به معنی جای اسلحه و ابزار جنگ از جبه ٔ عربی به معنی زره و سنان مأخوذ است . زرادخانه . قورخانه .
جبه فشانلغتنامه دهخداجبه فشان . [ ج ُب ْ ب َ / ب ِ ف َ/ ف ِ ] (نف مرکب ) در شعر زیر کنایه از رقصنده ، سماع و وجد کننده ، دست افشان و دامن فشان است : خرقه شکافان ذوق بی دف و نی در سماع جبه فشانان شی
جبه نویانلغتنامه دهخداجبه نویان . [ ج َ ب َ ] (اِخ ) یا یمه . یکی از سرداران مغول که بفرمان چنگیزخان با چند هزار تن سپاه مأمور دفع کوشلوک گردید و او را هزیمت داده وارد کاشغر شد. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 26، <span class="hl" di
حاجبهلغتنامه دهخداحاجبه . [ ج ِ ب َ ] (ع ص ، اِ) زنی که بشغل حجابت پردازد : این زن سخت نزدیک بود به سلطان مسعود، چنانکه چون حاجبه ای شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).یک به یک را حاجبه جستن گرفت تا پدید آید گهر بنگر شگفت .<p cl
حملی موجبهلغتنامه دهخداحملی موجبه . [ ح َ لی ِ ج ِ ب َ / ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در قضیه ٔ حملی چون هر یک از محکوم علیه و محکوم به مفردی اند یا در قوت مفردی ربط میان ایشان بحمل محکوم به بر محکوم علیه بود. چنانکه گویند: زید بصیر است . و این قضیه را حملی موجبه
مجبهلغتنامه دهخدامجبه . [ م ُ ج َب ْ ب ِه ْ ] (ع ص ) کسی که می گیرد هر چیزی را. (ناظم الاطباء). کسی که هر چیزی را با خشونت می گیرد یاآن که رفتاری توهین آمیز دارد. (از فرهنگ جانسون ).
اجبهلغتنامه دهخدااجبه . [ اَ ب َه ْ ] (ع ص ) فراخ پیشانی . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (مؤید الفضلاء).مردی بزرگ پیشانی . (مهذب الاسماء). || کلان چهره . || (اِ) اسد. شیر. مؤنث : جَبْهاء.
کجبهلغتنامه دهخداکجبه . [ ک َ ب َ / ب ِ ] (اِ) مخفف کجابه است که کجاوه باشد. (برهان ) (آنندراج ). کجاوه . کجابه . (ناظم الاطباء). رجوع به کجاوه و کجابه شود.