جدعلغتنامه دهخداجدع . [ ج َ دَ ] (ع اِمص ) بریدگی بینی و جز آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (مص ) بدخوار گردیدن کودک . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). بد دادن مادر خورش کودک را. (از شرح قاموس ). بدخوراک گردیدن فصیل یا سوار شدن بر آن در کوچکی و ضعیف شدن آن . (اقرب الموار
جدعلغتنامه دهخداجدع . [ ج َ دِ ] (ع ص ) کودکی است که بد است خورش او. (شرح قاموس ). کودکان بدخوراک . (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
جدعلغتنامه دهخداجدع . [ ج َ ] (ع مص ) بازداشتن و به زندان کردن . (شرح قاموس ) (از منتهی الارب ). حبس کردن . (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بریدن بینی یا گوش یا دست یا لب . (شرح قاموس ) (منتهی الارب ) (قطر المحیط). بریدن بینی . (اقرب الموارد). و منه المثل : لامر ماجدع قصیر انفه ؛ در مورد
جدعفرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی) در عروض، اسقاط هر دو سبب خفیف است از مفعولات که لات باقی بماند و فاع یا فعل بهجای آن بگذارند، و آن را مجدوع گویند.۲. [قدیمی] بریدن گوش، لب، یا بینی.
پیزیدیهلغتنامه دهخداپیزیدیه . [ دی ِ ] (اِخ ) نام قدیم ناحیتی به آسیای صغیر، واقع در جنوب فریژی (فریجیه ). رجوع به پیسدیه شود.
چزدهلغتنامه دهخداچزده . [ چ َ دَ / دِ ] (اِ) بمعنی چزدره است که جزغاله باشد، یعنی دنبه و پیه ریزه کرده ٔ بریان شده . (برهان ). دنبه و پیه ریزه کرده ٔ بریان شده ، که جزغاله نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). پاره های دنبه و پیه بریان کرده ٔ روغن گرفته . (ناظم
زدعلغتنامه دهخدازدع . [ زَ ] (ع مص ) گاییدن و فعل آن از باب فتح آید. (از منتهی الارب ). زَدَع َ؛ یعنی نزدیکی کرد زن را. (ترجمه ٔ قاموس ). جوهری و مؤلف لسان العرب این ماده را نیاورده اند.
جدعونلغتنامه دهخداجدعون . [ ج ِ ] (اِخ ) او پسر یواش ابی عزری و اسمش یربعل و قاضی هفتمین اسرائیلیان و مردی نیرومند و باهیبت و در حضور خداوند محترم و متواضع و رقیق القلب می بود، زیرا هنگامی که فرشته ٔ خداوند به او نمودار شده گفت : «به این قوت خود برو و اسرائیل را از دست مدیان رهائی ده ». او در
جدعاءلغتنامه دهخداجدعاء. [ ج َ ] (اِخ ) لقب ناقه ٔ رسول اﷲ (ص ) و آن را عضباء و فصواء هم گویند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ناقه ای است که رسول خدا (ص ) با آن هجرت کرد. (از امتاع الاسماع ). ناقه ٔ پیغمبر است (ص ) و او را عضباء و فصواء میگویند و این صفات در او نبود بلکه اینها لقب از برای او بود.
جدعاءلغتنامه دهخداجدعاء. [ ج َ ] (ع ص ) تأنیث اجدع . گوش بریده . (از منتهی الارب ) (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). ج ، جُدع . (از قطر المحیط).- ناقه ٔ جدعاء ؛ شتری که یک ششم یا یک چهارم یا بیش از آن تا بنصف رسد از گوش آن بریده باشد. (لسان ،از ذیل اقرب الموارد).
جدعانلغتنامه دهخداجدعان . [ ج ُ ] (اِخ ) از اعلام است . (اقرب الموارد). پدر عبداﷲ جدعان که جوانمرد معروفی در زمان پیغمبر (ص ) بود. (از شرح قاموس ).
اجدعلغتنامه دهخدااجدع . [ اَ دَ ] (ع ص ) نعت است از جدع . (منتهی الارب ). گوش یا بینی یا لب بریده . (زوزنی ). گوش بریده . (تاج المصادر). بینی بریده . (تاج المصادر). بریده بینی : انفک منک و ان کان اجدع . || دست بریده . || لب بریده . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). مؤنث : جَدْعاء. ج ، جُدع .
خدعلغتنامه دهخداخدع . [ خ َ ] (اِخ ) انصاری . ابوموسی گفت : که علی عسکری و ابوالفتح ازوی ذکری در حرف خا (خدع ) آورده اند و حال آنکه صحیح با جیم است یعنی جَدع . (از اصابه قسم چهارم ص 158).
حارثلغتنامه دهخداحارث . [ رِ ](اِخ ) ابن ثابت بن ثعلبةبن زید الانصاری ، صحابیست . و چون ثعلبه را بلقب جدع میخواندند لذا حارث معروف به ابن الجدع شده است . پدر حارث ، ثعلبه ، در یوم الطائف ،بدرجه ٔ شهادت رسید و بقول ابن سعد دو پسر بنام حارث و عبداﷲ و یک دختر مسماة ام ایاس از او بر جای ماندرجوع
منحورلغتنامه دهخدامنحور. [ م َ ] (ع ص ) گلوبریده . (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 43). نحرکرده .بریده . (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).- نحر منحور ؛ سینه ٔ شکافته . گلوی بریده : و النحرالمنحور..
ناگواردلغتنامه دهخداناگوارد. [ گ ُ ] (ص مرکب ) (از: نا، نفی ، سلب + گوارد [ از: گواردن ] = ناگورد =ناگوار). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ناگوار. طعام ناپخته در معده . (برهان قاطع). متخمه . (از منتهی الارب ). گران . سنگین . بطی ءالانهضام . || نامطبوع . ناملایم طبع. ناخوش :</span
جدعونلغتنامه دهخداجدعون . [ ج ِ ] (اِخ ) او پسر یواش ابی عزری و اسمش یربعل و قاضی هفتمین اسرائیلیان و مردی نیرومند و باهیبت و در حضور خداوند محترم و متواضع و رقیق القلب می بود، زیرا هنگامی که فرشته ٔ خداوند به او نمودار شده گفت : «به این قوت خود برو و اسرائیل را از دست مدیان رهائی ده ». او در
جدعاءلغتنامه دهخداجدعاء. [ ج َ ] (اِخ ) لقب ناقه ٔ رسول اﷲ (ص ) و آن را عضباء و فصواء هم گویند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ناقه ای است که رسول خدا (ص ) با آن هجرت کرد. (از امتاع الاسماع ). ناقه ٔ پیغمبر است (ص ) و او را عضباء و فصواء میگویند و این صفات در او نبود بلکه اینها لقب از برای او بود.
جدعاءلغتنامه دهخداجدعاء. [ ج َ ] (ع ص ) تأنیث اجدع . گوش بریده . (از منتهی الارب ) (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). ج ، جُدع . (از قطر المحیط).- ناقه ٔ جدعاء ؛ شتری که یک ششم یا یک چهارم یا بیش از آن تا بنصف رسد از گوش آن بریده باشد. (لسان ،از ذیل اقرب الموارد).
جدعانلغتنامه دهخداجدعان . [ ج ُ ] (اِخ ) از اعلام است . (اقرب الموارد). پدر عبداﷲ جدعان که جوانمرد معروفی در زمان پیغمبر (ص ) بود. (از شرح قاموس ).
مجدعلغتنامه دهخدامجدع . [ م ُ ج َدْ دَ ] (ع ص ) علف که سر آن را ستور خورده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گیاهی که قسمت بالای آن خورده شده باشد. (از اقرب الموارد). || حمار مجدع ؛ خر هر دو گوش بریده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مجدعلغتنامه دهخدامجدع . [ م ُ ج َدْدِ ] (ع ص ) «جدعاً لک » گوینده کسی را یعنی دست و بینی تو بریده باد. (آنندراج ). گوینده ٔ به کسی «جدعاً له » یعنی بریده باد بینی و گوش او. (ناظم الاطباء).
مجدعلغتنامه دهخدامجدع . [ م ُ دِ ] (ع ص ) آنکه بدخوار گرداند کودک را. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). کسی که به کودک خوراک ناگوار دهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اجدعلغتنامه دهخدااجدع . [ اَ دَ ] (اِخ ) پدر مسروق که از کبار تابعیان است و عمربن الخطاب نام او بگردانید و عبدالرحمان نام داد.