جرحلغتنامه دهخداجرح . [ ج َ ] (ع مص ) خسته کردن . (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (بحر الجواهر) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (دهار). خستن . (بحر الجواهر). زخمی کردن بدن . بدن رابا اسلحه دریدن . (از متن اللغة). || کسب کردن . (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (آنندراج ) (تاج المصادر
جرحلغتنامه دهخداجرح . [ ج َ رَ ] (ع مص ) خسته گردیدن . (آنندراج ). || نامقبول گردیدن گواهی کسی . (آنندراج ).
جرحلغتنامه دهخداجرح . [ ج ُ ] (ع اِمص ) خستگی . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (دهار) (آنندراج ). ریش و زخم . (غیاث اللغات ). اسم مصدر از جَرح . (متن اللغة). ج ، اَجراح ، جُروح .(از منتهی الارب ) : و کتبناعلیهم فیها ان ّ النفس بالنفس و العین بالعین و الانف بالانف و الا
جرحدیکشنری عربی به فارسیاسيب , صدمه , پيچانده , پيچ خورده , کوک شده , رزوه شده( , ) زخم , جراحت , جريحه , مجروح کردن , زخم زدن
جرحفرهنگ فارسی عمید۱. زخم.۲. (حقوق) باطل کردن شهادت؛ رد کردن گواهی گواهان.۳. [قدیمی] بد گفتن.۴. [قدیمی] عیب.⟨ جرحوتعدیل: [مجاز] حذف و اصلاح پارهای از کلمات و مطالب نوشتهای برای معتدل ساختن آن.
جیرهلغتنامه دهخداجیره . [ رَ / رِ ] (اِ) طعام راتبه . (غیاث اللغات ). راتبه ٔ هر روز که بمردم فوج و غیره دهند. (آنندراج ). مقدار محدود و معین از مواد غذایی که روزانه یا هفتگی یا ماهیانه یا سالانه بکسی دهند، مقابل مواجب که نقدینه است ومقابل علیق . (یادداشت مرح
جیرةلغتنامه دهخداجیرة. [ ج َ ی َ رَ ] (ع اِ) ج ِ جار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). همسایگان . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). رجوع به جار شود.
زپرهلغتنامه دهخدازپره . [ زَ پ َ رَ / رِ ] (اِ) سیماب و جیوه . (ناظم الاطباء) (شعوری ). رجوع به زاوق شود.
جرحانیلغتنامه دهخداجرحانی . [ ] (اِخ ) اسماعیل بن احمد مکنی به ابوسعید. از قدمای فقیهان و ادیبان و صالح و پرهیزگار بود. این دو بیت از اشعار اوست :انی اذخرت لیوم ورد منیتی عندالاله من الامور خطیراًقولی به آن الهنا واحدو نفیت عنه شریکه و نظیراً.(از قاموس الاع
جرحتلغتنامه دهخداجرحت .[ ] (اِخ ) حمداﷲ مستوفی آرد: در مصنفات رشیدی آمده که مملکتی طویل و عریض است و با ملک خطای پیوسته ، آن را هفتادتومان شمرده اند. (نزهة القلوب ج 3 ص 357).
جرحةلغتنامه دهخداجرحة. [ ج َ ح َ ] (ع اِ) راه . (مهذب الاسماء خطی ) در فرهنگهای دیگر کلمه ٔ مذکور به این معنی نیامده است . در نسخه ٔ دیگر مهذب الاسماء بجیم ثالث به این معنی ضبط شده و بظاهر یکی مصحف دیگری است . و بنظر میرسد که ضبط اخیر صحیح است .
جرحیلغتنامه دهخداجرحی . [ ج َ ] (اِخ )عباس بن محمدبن حسن بن قتیبة عسقلانی مکنی به ابوالفضل . از روات بود. وی از پدر خود و از عبیدبن آدم بن ابی ایاس عسقلانی روایت میکرد و ابوبکرمحمدبن ابراهیم مقری اصفهانی از او روایت داشتند. (از معجم البلدان ).
جرح المجردلغتنامه دهخداجرح المجرد. [ ج َ حُل ْ م ُ ج َرْ رَ ] (ع اِ مرکب ) در اصطلاح فقهی آن است که شهادت گواه را با بیان فسق او باطل سازند و موجب حقی برای شرع نگردد. چنانکه گواهی کند که شهود شراب نوشیده اند یا ربا خورده یا مدعی او را اجیر کرده اند. (از تعریفات جرجانی ). رجوع بجرح شود.
جرح و تعدیل شدنلغتنامه دهخداجرح و تعدیل شدن . [ ج َ ح ُ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مورد جرح یا تعدیل قرار گرفتن گواه یا راوی . || متناسب و جور شدن چیزها. این معنی مجازی است .
جرح شاهدلغتنامه دهخداجرح شاهد. [ ج َ ح ِ هَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باززدن گواه . (دستوراللغة). گواهی بعدم عدالت او.مقابل تعدیل شاهد. ذکر اموری که فسق شاهد را حکایت کند و شهادت او را بی اثر گرداند. و رجوع بجرح شود.
جرح شهودلغتنامه دهخداجرح شهود. [ ج َ ش ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باززدن گواهان . (دستور اللغة). گواهی بعدم عدالت گواهان . مقابل تعدیل آنان . ورجوع بجرح شاهد و جرح شود.
جرح کردن شاهدلغتنامه دهخداجرح کردن شاهد. [ ج َ ک َ دَ ن ِ هَِ ] (مص مرکب ) ذکر کردن اموری که فسق شاهد را حکایت کند و با تحقق آن اثر شهادت زایل گردد. رجوع به جرح و جرح شاهد و جرح شهود شود.
مجرحلغتنامه دهخدامجرح . [ م ُ ج َرْ رَ ] (ع ص ) شهادت ردکرده شده . (فرهنگ نظام ). || بسیار زخمی کرده شده . (فرهنگ نظام ). || (اِ) قسمی از نقش بریدگی بر کنار پارچه . (فرهنگ نظام ) : التفات ار به مجرح نکند دارایی پادشاهی است چو دارا ز گدا دارد عار.<p class="a
مجرحلغتنامه دهخدامجرح . [ م ُ ج َرْ رِ ] (ع ص ) خسته کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). کسی که به شدت و سختی مجروح می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اجرحلغتنامه دهخدااجرح . [ اَ رَ ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از جرح : و ما دول الایام نعمی و اَبؤساًبأجرَح فی الاقوام منه ولا اشوی .بحتری .
مستجرحلغتنامه دهخدامستجرح . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استجراح . عیب و فساد بیرون آورنده . (آنندراج ). || خراب و فاسد و تباه . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استجراح شود.