جزملغتنامه دهخداجزم . [ ج َ ] (از ع ، ص ) استوار و محکم و قطع و یقین . (ناظم الاطباء). یقین .(غیاث اللغات ). دل نهادن بر. نیت درست کردن بر. (یادداشت مؤلف ) : هرچه وی گوید همچنان است که از لفظ ما رود که آنچه گفتنی است در چند مجلس با ماگفته است و جوابها جزم شنیده . (تا
جزملغتنامه دهخداجزم . [ ج َ ] (ع ص ، اِ) امری که پیش از وقت خود آید. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). از کارها پیش از هنگام آمدن .(شرح قاموس ). || سرراست . (مقدمه ٔ لغت میرسیدشریف ص 5). || قلم راست بریده ، ضد محرف .(منتهی ال
جزملغتنامه دهخداجزم . [ ج ِ ] (ع اِ) بهره . (منتهی الارب ). بهره و نصیب و قسمت . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). نصیب .(اقرب الموارد). بهره ای از خرما. (از متن اللغة).
جزمفرهنگ فارسی عمید۱. استوار؛ قطعی.۲. (اسم) (ادبی) علامتی به شکل دایره یا نیمدایره که بالای حرف ساکن میگذارند.۳. (اسم مصدر) ساکن کردن حرف آخر کلمه یا حذف حرفی از آن.۴. (اسم مصدر) [قدیمی] قطع کردن؛ بریدن.
جزملغتنامه دهخداجزم . [ ج َ ] (ع مص ) راست کردن سوگندرا. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). امضاء و تنفیذ کردن سوگند. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). یقال : حلف یمیناً جزماً. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بریدن و یک سو کردن کار را. (از منتهی الارب ) (از ناظم ال
زجملغتنامه دهخدازجم . [ زَ ] (ع مص ) شنیدن سخن خفی و نرم . و فعل آن از باب نصر آید. (از منتهی الارب ). شنیدن چیزی است از سخن پنهان . (از اقرب الموارد). || گفتن سخن ، گویند: سکت فما زجم بحرف ؛ یعنی خاموش شد و نگفت سخنی . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به زجمة، زجنة و زجبة شود. || گ
زجملغتنامه دهخدازجم . [ زُج ْ ج َ ] (ع اِ) مرغی است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). پرنده ای است . (شرح قاموس ). زجم مقلوب زمج است . (از تاج العروس ). رجوع به زمج شود.
ززملغتنامه دهخداززم . [ زَ زُ ] (اِخ )دهی از دهستان بروبرود است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد و هشت هزارگزی خاور الیگودرز واقع است و 710 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ززیملغتنامه دهخداززیم . [ زُ ] (اِخ ) پاپ از سال 417 - 418م . او پلاژیانیسم را محکوم کرد. عید 26 دسامبر به او منسوب است . (از لاروس ).
زیزملغتنامه دهخدازیزم . [ زی زَ / زَ زَ ] (ع اِ)(از «زی م ») حکایت آواز پریان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
جزمیلغتنامه دهخداجزمی . [ ] (اِخ ) از قرای بلوک قنقری فارس است . آبادیهای بلوک در کوهستان و میان دره ها متفرق اند و بهمین جهت مساحت آن حدود ده فرسخ در ده فرسخ است و زراعت خوب بعمل می آورد و پنج حمام وسه چهار مسجد دارد. (از مرآت البلدان ج 4 ص <span class="hl"
جزمازجلغتنامه دهخداجزمازج . [ ج َ ما زَ ] (معرب ، اِ مرکب ) معرب گزمازک و میوه ٔ درخت گز است . (از منتهی الارب ). مأخوذ از گزمازک که میوه ٔ درخت گز باشد. (ناظم الاطباء). کزمازج است که ثمرةالطرفا باشد. (فهرست مخزن الادویه ). ثمرةالطرفا است و معرب از گزمازک که به عربی آنرا ثمرةالطرفا خوانند و حب
جزمریانلغتنامه دهخداجزمریان . [ ج َ م ُ ] (اِخ ) اسم دریاچه ای که در هامون کرمان بوده و آنرا نمکزار میگفته اند. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 184 شود.
جزمودقلغتنامه دهخداجزمودق . [ ] (اِخ ) قریه ای است از توابع آباده ٔ فارس . حرفه ٔ اهالی آنجا قاشق تراشی و جعبه سازی است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 226).
جزمهلغتنامه دهخداجزمه . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قشگلدره از بخش آبیک از شهرستان قزوین . محصول آن غلات ، بن شن ، انگور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
جازمفرهنگ فارسی عمید۱. جزمکننده؛ قصدکننده.۲. کسی که در قصد خود تردید نداشته باشد؛ قاطع.۳. هریک از عوامل جزم کلمه.
مجزوملغتنامه دهخدامجزوم . [ م َ ] (ع ص ) مقطوع و بریده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || یقین کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). جزم شده . یقین کرده شده . || حرف ساکن که دارای جزم باشد. (ناظم الاطباء). (در نحو عربی ) صاحب جزم . جزم دار. کلمه ای که حرف آخر آن نه نصب و
جزم کردنلغتنامه دهخداجزم کردن . [ ج َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نیت استوار کردن . قطع کردن . دل نهادن بر : عزم کردم و نیت جزم که بقیت عمر فرش هوس درنوردم . (گلستان ). رجوع به جزم شود.
جزمیلغتنامه دهخداجزمی . [ ] (اِخ ) از قرای بلوک قنقری فارس است . آبادیهای بلوک در کوهستان و میان دره ها متفرق اند و بهمین جهت مساحت آن حدود ده فرسخ در ده فرسخ است و زراعت خوب بعمل می آورد و پنج حمام وسه چهار مسجد دارد. (از مرآت البلدان ج 4 ص <span class="hl"
جزمازجلغتنامه دهخداجزمازج . [ ج َ ما زَ ] (معرب ، اِ مرکب ) معرب گزمازک و میوه ٔ درخت گز است . (از منتهی الارب ). مأخوذ از گزمازک که میوه ٔ درخت گز باشد. (ناظم الاطباء). کزمازج است که ثمرةالطرفا باشد. (فهرست مخزن الادویه ). ثمرةالطرفا است و معرب از گزمازک که به عربی آنرا ثمرةالطرفا خوانند و حب
جزمریانلغتنامه دهخداجزمریان . [ ج َ م ُ ] (اِخ ) اسم دریاچه ای که در هامون کرمان بوده و آنرا نمکزار میگفته اند. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 184 شود.
جزمودقلغتنامه دهخداجزمودق . [ ] (اِخ ) قریه ای است از توابع آباده ٔ فارس . حرفه ٔ اهالی آنجا قاشق تراشی و جعبه سازی است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 226).
مجزملغتنامه دهخدامجزم . [ م ُ ج َزْ زِ ] (ع ص ) پرکننده مشک را. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بددلی کننده و عاجز گردنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). بددل و عاجز و ضعیف . (ناظم الاطباء). || کسی که سکوت می ورزد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی ا
مجزملغتنامه دهخدامجزم . [ م ِ زَ ] (ع ص ) سقاء مجزم ؛ مشک پر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پر و گویند سقاء مجزم . (از اقرب الموارد).