جزولغتنامه دهخداجزو. [ ج ُزْوْ ] (از ع ، اِ) مأخوذ از تازی جُزء. قطعه . پاره . حصه . بخش . ورشیم . قسمت . عضو. (ناظم الاطباء). بهر. لخت . برخ . کرسسه . شطر. پرگاله . (یادداشت مؤلف ). ظاهراً مخفف جزء بهمزه ٔ عربی است و چون آنرا مضاف نمایند به چیزی بجای همزه واو نویسند و گویند جزو طلا هم طلا
سازوکار الاکلنگیseesaw mechanismواژههای مصوب فرهنگستانرویکردی که در آن با وارد کردن یک نوترینوی راستدست در مدل استاندارد ذرات بنیادی میتوان برای نوترینوها جرم اندکی در نظر گرفت
زجولغتنامه دهخدازجو. [ زُ ج ُوو ] (ع مص ) روان گردیدن کار و آسان و درست شدن آن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به زجأ و زَجْو شود. || آسان گرد آمدن خراج . بهمین معنی است زجاء و زَجْو. (از اقرب الموارد). || منقطع شدن خنده . (از اقرب الموارد). رجوع به زجاء و زَجْو شود.
زجولغتنامه دهخدازجو. [ زَج ْوْ ] (ع مص ) راندن و دفع کردن . (از منتهی الارب ). راندن به مدارا و نرمی . (از المعجم الوسیط) (از اقرب الموارد). || سوق دادن . (از اقرب الموارد). سوق دادن و راندن . (از المعجم الوسیط). || تحریک کردن کسی را. تحریض . (از اقرب الموارد). || روان گردیدن کار و آسان و در
ججولغتنامه دهخداججو. [ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ملایعقوب بخش مرکزی شهرستان سراب . این ده در یازده هزارگزی خاور سراب و هزاروپانصدگزی شوسه ٔ سراب به اردبیل قرار گرفته و محلی کوهستانی و معتدل و نوبنیاد است . سیزده تن سکنه دارد و آب آن از نهر و چشمه تأمین میشود و محصول آنجا غلات و شغل اها
جزوجزولغتنامه دهخداجزوجزو. [ ج ُزْوْ ج ُزْوْ ] (ق مرکب ) پاره پاره . بخش بخش . قسمت قسمت . جزٔجزء. کم کم : کوه اگر جزوجزو برگیرندمتلاشی شود بدور زمان .سعدی .
جزوفلغتنامه دهخداجزوف . [ ج َ ] (ع ص ) آنکه حملش از حد ولادت درگذشته باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). از حوامل آنکه حملش از ولادت درگذشته باشد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
جزوارلغتنامه دهخداجزوار.[ ] (اِخ ) یا ظهیرآباد. دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان ساوه . آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات ، انار، گردو، توت ، بنشن و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و مزرعه ٔ قره دره و تخت چمن جزء این ده است و 72 تن سکنه دارد و ای
جزوعلغتنامه دهخداجزوع . [ ج َ ] (ع ص )ناشکیبا و زاری کننده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). ناشکیبا. (دهار) (مهذب الاسماء). بسیار جزع کننده . بی شکیبا. بسیار بی تابی کننده . بسیار ناشکیبایی کننده . (یادداشت مؤلف ) : و ذوالصبر محمود علی کل
فرشیملغتنامه دهخدافرشیم . [ ف َ ] (اِ) قسم و جزو باشد چنانکه گوییم فرشیم اول و فرشیم دویم یعنی جزو اول و جزو دویم . (برهان ). ورشیم . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به ورشیم شود.
خرمای هارونلغتنامه دهخداخرمای هارون . [ خ ُ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نام حبی است گیاهی . (یادداشت بخط مؤلف ) : بگیرند، حب الاَّس یک جزو، لادن چهاریک جزو، خرمای هارون دو جزو، همه را معجون کنند با یکدیگر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
جزو بدنلغتنامه دهخداجزو بدن . [ ج ُزْ وِ ب َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) هر چیز که لازم و لاینفک باشد. جزو تن . (بهارعجم ) (آنندراج ). آن چیز که ملازم تن باشد و از بدن جدا نشود. و رجوع به جزو تن شود.
جزوجزولغتنامه دهخداجزوجزو. [ ج ُزْوْ ج ُزْوْ ] (ق مرکب ) پاره پاره . بخش بخش . قسمت قسمت . جزٔجزء. کم کم : کوه اگر جزوجزو برگیرندمتلاشی شود بدور زمان .سعدی .
جزوفلغتنامه دهخداجزوف . [ ج َ ] (ع ص ) آنکه حملش از حد ولادت درگذشته باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). از حوامل آنکه حملش از ولادت درگذشته باشد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
جزو اصللغتنامه دهخداجزو اصل . [ ج ُزْ وِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پاره ای از اصل . بخشی از تمام . || به اصطلاح منجمان ، اول درجه ٔ حمل . (آنندراج ) (بهارعجم ) : به جزو اصل رسید آفتاب بر گردون به خانه ٔ نهمین آفتاب هفت اقلیم .انوری (از به
جزو تنلغتنامه دهخداجزو تن .[ ج ُزْ وِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) هر چیز که لازم و لاینفک باشد. جزو بدن . (بهارعجم ) (آنندراج ). آن چیز که ملازم تن باشد و از بدن جدا نشود : پژمردگی نبرد بهار از گیاه ماچون لاله جزو تن شده بخت سیاه ما. محمد
نیم جزولغتنامه دهخدانیم جزو. [ ج ُزْوْ ](اِ مرکب ) نیمی از یک جزو قرآن . کتابچه ای که در آن نصف جزوی از قرآن نوشته یا چاپ شده باشد. نیم جزوی .
جزوجزولغتنامه دهخداجزوجزو. [ ج ُزْوْ ج ُزْوْ ] (ق مرکب ) پاره پاره . بخش بخش . قسمت قسمت . جزٔجزء. کم کم : کوه اگر جزوجزو برگیرندمتلاشی شود بدور زمان .سعدی .
تجزولغتنامه دهخداتجزؤ. [ ت َ ج َزْ زُء ] (ع مص ) پاره پاره شدن . (زوزنی ). پاره پاره کردن . (دهار). پاره پاره گردیدن چیزی . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بسنده کردن به چیزی . (دهار) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به
عمه جزولغتنامه دهخداعمه جزو. [ ع َم ْ م َ ج ُزْوْ ] (اِخ ) جزوه ای از قرآن کریم است که از سوره ٔ «عم یتسألون » تا آخر سور کوچک قرآن است ، و در مکتب های قدیم پیش از تعلیم قرآن عمه جزو را میخواندند. رجوع به عم جزء شود.