جسم تعلیمیلغتنامه دهخداجسم تعلیمی . [ ج ِ م ِ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مقداری که برای آن طول و عرض و عمق باشد. (غیاث اللغات ). هر جسم که ابعاد ثلاثه داشته باشد. (آنندراج ). مقدار منقسم به خط و سطح و ثخن . (یادداشت مؤلف ) : ز غیرت از ریاضی دان رمیده که حرف جسم ت
جسملغتنامه دهخداجسم . [ ج ِ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی ، تن و بدن و برموده و پرموته . و هر چیزی که دارای ماده باشد. (ناظم الاطباء). اسم عام است از هر چیزی که طول و عرض و عمق دارد و در جسم و جِرم فرق نیست مگر آنکه استعمال جسم در چیزهای کثیف است و استعمال جِرم در چیزهای لطیف و این هم کلیه نیست .
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (اِخ ) نام بنده ای است حبشی که حارث بن لؤی را حضانت کرده و ازاین رو فرزندانش را بنوجشم گویند. (تاج العروس ) (منتهی الارب ).
جسیملغتنامه دهخداجسیم . [ ج َ ] (ع ص ) تن بزرگ . (از متن اللغة). امر بزرگ تن . (از متن اللغة). بزرگ تن . (دهار). بزرگ و تناور: تا بود کی این داهیه ٔ عظیم و این واقعه ٔجسیم مندفع گردد. (سندبادنامه ص 84). همگنان را در مجلس انس بنشاند و هر یک را به عوارف سنی و ع
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (اِخ ) ابن معاویةبن بکربن هوازن ، از عدنان ، از نیاکان عرب جاهلی بوده که نشیمن گاه فرزندانش در سروات (میان تهامه و نجد) بوده است و بیشتر آنان به مغرب کوچ کرده اند. (الاعلام زرکلی ).
تعلیمیلغتنامه دهخداتعلیمی . [ ت َ ] (ص نسبی ) آنچه قابل تعلیم باشد. درخور تعلیم . رجوع به تعلیم شود.- جسم تعلیمی . رجوع به همین کلمه شود.- علم تعلیمی یا علم اوسط ؛ علم ریاضی که قسمی از علم نظری است .
قارالذاتلغتنامه دهخداقارالذات . [ قارْ رُذْ ذا ] (ع ص مرکب ) (اصطلاح فلسفه ). یکی از دو قسم کم متصل . کم متصل دو قسم بود: یا قارالذات بود یا غیر قارالذات . قارالذات آن بود که اجزائی که او را فرض کنند با هم موجود توان یافت و غیرقارالذات آن بود که هرگاه او را اجزاء فرض کنند در حال وجود یک جزء دیگر
جسملغتنامه دهخداجسم . [ ج ِ ] (ع اِ) تن و اعضاء از مردم و از دیگر انواع بزرگ خلقت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تن . (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). تن آدمی . (دهار). تن . بدن . (فرهنگ فارسی معین ). قالب . کالبد. پیکر. (یادداشت م
عمقلغتنامه دهخداعمق . [ ع ُ ] (ع اِ) مغ چاه و وادی و کوه و جز آن . (منتهی الارب ). قعر چاه و دره و وادی و امثال آن . (از اقرب الموارد). ج ، اَعماق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). عَمق . عُمُق . مغاکی .(دهار). ژرفا و تک از هر گودی . (ناظم الاطباء). ژرفنا. ژرفی . گودی . ته . بن . فرود. تک <sp
کملغتنامه دهخداکم . [ ک َم م / ک َ ] (ع اِ) کمیت . (ناظم الاطباء). چندی . مقابل کیف . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چندی . مقدار. (فرهنگ فارسی معین ).- کم و کیف ؛ چگونگی . (ناظم الاطباء). چند و چون ؛ از کم و کیف امری آگاه شدن . (
جسملغتنامه دهخداجسم . [ ج ِ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی ، تن و بدن و برموده و پرموته . و هر چیزی که دارای ماده باشد. (ناظم الاطباء). اسم عام است از هر چیزی که طول و عرض و عمق دارد و در جسم و جِرم فرق نیست مگر آنکه استعمال جسم در چیزهای کثیف است و استعمال جِرم در چیزهای لطیف و این هم کلیه نیست .
جسمدیکشنری عربی به فارسیجسد , تنه , تن , بدن , لا شه , جسم , بدنه , اطاق ماشين , جرم سماوي , داراي جسم کردن , ضخيم کردن , غليظ کردن , مقصود , شي ء
جسملغتنامه دهخداجسم . [ ج ِ ] (ع اِ) تن و اعضاء از مردم و از دیگر انواع بزرگ خلقت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تن . (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). تن آدمی . (دهار). تن . بدن . (فرهنگ فارسی معین ). قالب . کالبد. پیکر. (یادداشت م
خردجسملغتنامه دهخداخردجسم . [ خ ُ ج ِ ] (ص مرکب ) کوچک اندام . خرداندام . کوچک جسم . (یادداشت بخط مؤلف ).
روح مجسملغتنامه دهخداروح مجسم . [ ح ِ م ُ ج َس ْ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از انبیا و اولیا. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || کنایه از معشوق و هرچیز زیبا و خوب . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
متجسملغتنامه دهخدامتجسم . [ م ُ ت َ ج َس ْ س ِ ] (ع ص ) تناور. (آنندراج ). کلان و جسیم و بزرگ و تناور و برگزیده ٔ از میان قوم . (ناظم الاطباء). || آن که بر کار بهین فرا پیش رود و بر کاری بزرگ شود. (آنندراج ). کسی که کار بهین را از پیش می برد و پی کار بزرگ می رود. (ناظم الاطباء) آن که بر کاری و
مجسملغتنامه دهخدامجسم . [ م ُ ج َس ْ س َ ] (ع ص ) جسمیت حاصل نموده و تجسم حاصل کرده و متشکل شده و دارای جسد و پیکر شده . (ناظم الاطباء). تن ساخته شده . (آنندراج ) : علم است مجسم ندید هرگزکس علم به عالم جز او مجسم . ناصرخسرو.ای فرد
مجسملغتنامه دهخدامجسم . [ م ُ ج َس ْ س ِ ] (ع ص ) کسی که جسمیت می دهد. || آنکه کلان و جسیم می کند. || آنکه منجمد می نماید. (ناظم الاطباء).