جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (اِخ ) نام بنده ای است حبشی که حارث بن لؤی را حضانت کرده و ازاین رو فرزندانش را بنوجشم گویند. (تاج العروس ) (منتهی الارب ).
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (اِخ ) ابن معاویةبن بکربن هوازن ، از عدنان ، از نیاکان عرب جاهلی بوده که نشیمن گاه فرزندانش در سروات (میان تهامه و نجد) بوده است و بیشتر آنان به مغرب کوچ کرده اند. (الاعلام زرکلی ).
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (ع اِ) شکم و سینه . || استخوانهای پهلو که سینه را شامل است . (منتهی الارب ).
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ جَشِم . فربهان . چاقان . چیزها و کسان سنگین . (منتهی الارب ).
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ] (اِخ ) یکی از اعراب که با سنبلط و طوبیا همدست گردید تا با نحمیا در هنگام بنای حصارهای اورشلیم مقاومت نماید. (قاموس کتاب مقدس ).
جسملغتنامه دهخداجسم . [ ج ِ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی ، تن و بدن و برموده و پرموته . و هر چیزی که دارای ماده باشد. (ناظم الاطباء). اسم عام است از هر چیزی که طول و عرض و عمق دارد و در جسم و جِرم فرق نیست مگر آنکه استعمال جسم در چیزهای کثیف است و استعمال جِرم در چیزهای لطیف و این هم کلیه نیست .
جسیملغتنامه دهخداجسیم . [ ج َ ] (ع ص ) تن بزرگ . (از متن اللغة). امر بزرگ تن . (از متن اللغة). بزرگ تن . (دهار). بزرگ و تناور: تا بود کی این داهیه ٔ عظیم و این واقعه ٔجسیم مندفع گردد. (سندبادنامه ص 84). همگنان را در مجلس انس بنشاند و هر یک را به عوارف سنی و ع
جسمدیکشنری عربی به فارسیجسد , تنه , تن , بدن , لا شه , جسم , بدنه , اطاق ماشين , جرم سماوي , داراي جسم کردن , ضخيم کردن , غليظ کردن , مقصود , شي ء
جشمکلغتنامه دهخداجشمک . [ ج َ م َ ] (معرب ، اِ) معرب چشمک فارسی و نام دانه ای است سیاه که در درمان بیماری چشم بکار برند. (دزی ). چشمک . تشمیزج . جشمیزج .
جشمیزجلغتنامه دهخداجشمیزج . [ ج َ زَ ] (معرب ، اِ) معرب چشمیزک . چشمیزک . تشمیزج . جشمک . رجوع به جشمک شود.
ذوالاثل والارطیلغتنامه دهخداذوالاثل والارطی . [ ذُل ْ اَ وَل ْ اُ طا ] (اِخ ) (یوم ...) نام جنگی است که میان جشم و عبس روی داد و غلبه جشم را بود.
جشمکلغتنامه دهخداجشمک . [ ج َ م َ ] (معرب ، اِ) معرب چشمک فارسی و نام دانه ای است سیاه که در درمان بیماری چشم بکار برند. (دزی ). چشمک . تشمیزج . جشمیزج .
جشمیزجلغتنامه دهخداجشمیزج . [ ج َ زَ ] (معرب ، اِ) معرب چشمیزک . چشمیزک . تشمیزج . جشمک . رجوع به جشمک شود.
حاکم جشملغتنامه دهخداحاکم جشم . [ ک ِ م ِ ج َ ] (اِخ ) ابوسعد محسن بن محمد کرامة بیهقی . رجوع به محسن ... بیهقی و تاریخ بیهق ص 212 شود. || ابوسعد هادی . رجوع به هادی ... و تاریخ بیهق ص 213 شود. || عفیف القضاة. رجوع به عفیف القضاة
متجشملغتنامه دهخدامتجشم . [ م ُ ت َ ج َش ْ ش ِ ] (ع ص ) به تکلف کار کننده و رنج آن کشنده . (آنندراج ). رنج کشنده و به تکلف کار کننده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تجشم شود.
مجشملغتنامه دهخدامجشم . [ م ُ ج َش ْ ش ِ ] (ع ص ) کسی که توجه می کند در هر چیزی . || محنت کش . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
مجشملغتنامه دهخدامجشم . [ م ُ ش ِ ] (ع اِ) اسد که شیر است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شیر بیشه . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (ص ) تکلیف کننده بر کسی درکاری . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که سبب می شود رنج و محنت را. (ناظم الاطباء).