جفت آفریدلغتنامه دهخداجفت آفرید. [ ج ُ ف ْ ف َ ] (اِ مرکب ) رستنیی باشد مانند سورنجان و بعضی گویند خصیةالثعلب است . (برهان ). پارسی و ترجمه ٔ آن المخلوق زوجات است . انطاکی گفته خصیةالثعلب است . صاحب مخزن گفته چنین نیست ولی در تقویت باه از آن اقوی است و آن گیاهی است به قدر شبری و برگ آن ریزتر از بر
جفت آفریدفرهنگ فارسی عمیدگیاهی با شاخههای باریک و کوتاه، برگهای ریز، و تخمهای شبیه حلبه که در غلافی به اندازۀ بادام جا دارد. تخمهای آن در طب به کار میرود.
جفت جفتلغتنامه دهخداجفت جفت . [ ج ُ ج ُ ] (ق مرکب ) دودو. زوج زوج . (ناظم الاطباء). دوگان دوگان . دوتادوتا : سپاه پراکنده شد جفت جفت همه نام ایرج بد اندر نهفت . فردوسی .ای طاق ابروان بدر آئید جفت جفت در طاق نیم خایه علی اﷲ برآورید
زفدلغتنامه دهخدازفد. [ زَ ] (ع مص ) پر کردن آوند را. || افزودن جو را برای اسب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زفتلغتنامه دهخدازفت . [ زَ ] (ع مص ) ریختن سخن را در گوش کسی . || پر کردن . || به خشم آوردن . || راندن . دور کردن . || بازداشتن . || تکلیف کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دشوار نمودن . || مانده گردانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || در تعب انداختن . (ناظم الا
زفتلغتنامه دهخدازفت . [ زَ ] (ص ) درشت و فربه باشد. (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء). فربه . قوی جثه . (انجمن آرا) (آنندراج ). فربه . (فرهنگ رشیدی ). ضخم و فربه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 44). درشت . فربه . (از غیاث اللغات ). تناور. فربه .
رقاقسلغتنامه دهخدارقاقس . [ رُ ق َ ] (معرب ، اِ) به لغت یونانی جفت آفرید را گویند که نوعی سورنجان است و بعضی گویند خصیةالثعلب است . (برهان ) (آنندراج ). دارویی که خصیةالثعلب و جفت آفرید نیز گویند. (ناظم الاطباء). گویند جفت آفریده است و بعضی گویند خصی الثعلب است . (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ابن
خصی الثعلب الصغیرلغتنامه دهخداخصی الثعلب الصغیر. [ خ ُ / خ ِ صِث ْ ث َ ل َ بِص ْ ص َ ] (ع اِ مرکب ) جفت آفرید. (یادداشت مؤلف ).
آنچلغتنامه دهخداآنچ . (ضمیر + حرف ربط) مخفف آنچه : بیاورد جاماسب آنچ او بخواست بپوشید و آنگاه برپای خاست . فردوسی .هرآنچ آفریده ست جفت آفریدگشاده ز راز نهفت آفرید. فردوسی .وآنچ او خَلَق شود چه بود
خصی الثعلبلغتنامه دهخداخصی الثعلب . [ خ ُ / خ ِ صِث ْ ث َ ل َ ] (ع اِ مرکب ) سورطیون . سوفطیون (بحر الجواهر). شاطریون . (منتهی الارب ). ساطورین . طریفلن . جفت آفرید. (یادداشت بخط مؤلف ). ثعلب مصری . رجوع به ثعلب مصری در این لغت نامه شود.خواص طبی خصی الثعلب : بیخی
پدید آمدنلغتنامه دهخداپدید آمدن . [ پ َ م َ دَ ] (مص مرکب ) تَبدّی . (زوزنی ). بدُوّ. (تاج المصادر). نشاء. نُشوء. (دهار). برح . بروح . براح . ظهور. تَولد. (دهار) (تاج المصادر). اعراض . (تاج المصادر). لوح . بَوح . ضحو. وضوح . نمودار گردیدن . نمودن . خلق شدن . لایح شدن . بوجود آمدن . ایجاد شدن . معل
جفتلغتنامه دهخداجفت . [ ج ُ ] (ص ، اِ) زوج . مقابل فرد. (برهان ). ضد طاق . (انجمن آرا). هر عددی که نصف صحیح دارد مثل دو و چهار و شش و مقابل آن تا و طاق است مثل یک و سه و پنج . (فرهنگ نظام ). زکا. (ناظم الاطباء). شَفع. (ترجمان القرآن ). شفع مقابل وَتر. (تاج العروس ). دوگان . دوگانه . دوتای .
جفتلغتنامه دهخداجفت . [ ] (اِخ ) رودخانه یی است که از سیاه کوه کردستان جاری شده در نزدیکی مراغه داخل نهر صافی شده به دریاچه ٔ ارومیه میریزد. نگارنده گوید این همان رودخانه ٔ جغتو است که بعضی جفت نوشته اند. (مرآت البلدان ج 4). رجوع به جغتو شود.
جفتلغتنامه دهخداجفت . [ ج َ ] (اِ) جماعت مردم . || عدد بسیار. || همه . (آنندراج ). || سقف خانه . || چوب بندی انگور. (برهان ). چوب بندی درخت رز. (ناظم الاطباء). رجوع به چفت شود. || (ص ) خمیده . کج . (برهان ). || فریتاک آنرا یکی از ابزارهای زراعت دانسته است . (دزی ). رجوع به جُفت به معنی ابزار
جفتفرهنگ فارسی عمید۱. واحد شمارش برخی چیزهایی که بهصورت دوتایی کاربرد دارد: یک جفت جوراب.۲. دو عدد از چیزی یا کسی.۳. (صفت) [مقابلِ طاق] زوج.۴. زن یا شوهر؛ همسر.۵. دو حیوان نروماده که با یکدیگر جفتگیری میکنند.۶. (صفت) [عامیانه، مجاز] دو چیز برابر و مانند هم: دوقلوها جفت هم بودند.۷
دوجفتلغتنامه دهخدادوجفت . [ دُ ج ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سربند بالا بخش سربند شهرستان اراک . واقع در 24 هزارگزی باختر آستانه سرراه قدیم بروجرد به اراک . کوهستانی و سردسیر و دارای 367 تن سکنه . آب آن ازقنات و چشمه است . (ا
سازجفتلغتنامه دهخداسازجفت .[ ج ُ ] (اِ مرکب ) جفت ساز. نوعی از فنون و هنرهای سازندگی . (برهان ). || صفتی از صفات ساز ذوی الاوتار [ ساز زهی ] است و آن سه نوع میباشد: جفت ساز، و راست ساز، و یک و نیم ساز. (برهان ) : سباع و بهائم بران سازجفت یکی گشت بیدار و دیگر بخفت
دیوجفتلغتنامه دهخدادیوجفت . [ وْ ج ُ ] (ص مرکب ) که با دیو دمسازو جفت باشد. جفت و قرین دیو. || به مجاز بیعقل . قرین بیخردی . همنشین دیو. بیراه : یکایک سخن نزد رستم بگفت که بیهش ورا دیدم و دیوجفت .فردوسی .
اجفتلغتنامه دهخدااجفت . [ اَ ج ُ ] (ص ) از لغات مجعوله ٔ دساتیر، مرکب از اَ نفی + جفت که بمعنی طاق گرفته شده .رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود و بر اساسی نیست .