جفرلغتنامه دهخداجفر. [ ج َ ] (اِخ ) جایی است در ضریه از نواحی مدینه که ابی عبدالجبار سعیدبن سلیمان بن نوفل بن مساجق بن عبداﷲ مخرمه مدائنی در آنجا ضیعه ای داشت . (از معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
جفرلغتنامه دهخداجفر. [ ج َ ] (ع اِ) بزغاله ٔ چهارماهه یا آن که گیاه خورد و نشخوار زند. (منتهی الارب ). بزغاله ٔ چهارماهه . (غیاث ) (آنندراج ) : بچه ٔ گوسفند چون چهارماهه باشد اگر ازبز متولد شده باشد، نر را جفر گویند. (تاریخ قم ص 178).
جفرلغتنامه دهخداجفر. [ ج َ ] (ع اِ) علمی است که در آن بحث میشود از حرف از آن حیث که بناء مستقل به دلالت است و آنرا علم حروف نیز نامند و علم تکسیر هم میگویند و فائده ٔ این علم آگاهی بر فهم خطاب محمدی آنچنانی است که میسر نشود مگر بشناختن علم زبان عرب چنانکه در پاره ای از رسائل بدان اشارت رفته
زفرلغتنامه دهخدازفر. [ زَ ] (ع مص ) دراز کشیدن دم را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دراز کشیدن نفس را. (ناظم الاطباء). || برداشتن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). حمل کردن چیزی را. (از اقرب الموارد). || کشیدن آب . || آب پاشی نمودن و آب دادن . || شنیده شدن آواز. افروخته شدن آتش . (منتهی الارب
زفرلغتنامه دهخدازفر. [ زَ ف َ ] (ع اِ) ستون درخت . (منتهی الارب ). ستون درخت و چوبی که در کنار درخت جهت نگاهداری آن نصب کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زفرلغتنامه دهخدازفر. [ زَ ف َ / زَ ] (اِ)دهان را گویند که به عربی فم خوانند. (برهان ). دهان ... و آن را زفو نیز گفته اند... (انجمن آرا) (آنندراج ). دهان . (جهانگیری ). دهان . فم . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). اوستا «زفر» (گلو)، پهلوی زفر. هوبشمان ز
زفرلغتنامه دهخدازفر. [ زِ ] (ع اِ) بار پشت و بار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || و فی البارع الحمل ، محرکةً؛ بمعنی بره گفته . (منتهی الارب ). حمل و بره . (ناظم الاطباء). || خیک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سامان مسافر. (منته
جفرةلغتنامه دهخداجفرة. [ ج ُ رَ ] (ع اِ) درون سینه . (منتهی الارب ). || جای فراخ گرد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || میان اسب . (منتهی الارب ). وسط ومیان هر چیز. (اقرب الموارد). ج ، جُفَر و جِف-ار.
جفریلغتنامه دهخداجفری . [ ج َ ] (ص نسبی )شخصی را گویند که علم جفر داند. || (اِ) معرب کفری که پوست بهار خرمای ماده باشد. (برهان ).
جفراءلغتنامه دهخداجفراء. [ ج ُ ف ُرْ را ] (ع اِ) غلاف شکوفه ٔ خرما. (از اقرب الموارد)(منتهی الارب ). کارد. (مهذب الاسماء). جفراة. جفری .
جفرالاملاکلغتنامه دهخداجفرالاملاک . [ ج َ رُل ْ اَ ] (اِخ ) جایی است در سرزمین حیره . (از معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
جفرالشحملغتنامه دهخداجفرالشحم . [ ج َ رُش ْ ش َ ] (اِخ ) آبی است مر بنی عبس را به بطن رمه در برابر اکمه الخیمه . (از معجم البلدان ).
باعثلغتنامه دهخداباعث . [ ع ِ ] (اِخ ) (جفر...) جفر باعث در سرزمین بکربن وائل و منسوب به باعث بن حنظلةبن هانی الشیبانی است . (از معجم البلدان ).
رشفلغتنامه دهخدارشف . [ رَ ] (ع اِ) رَشَف . آب اندک که در ته حوض بماند. (از اقرب الموارد). و رجوع به رَشَف شود. || در اصطلاح اهل جفر عبارتست از استخراج اسماء از زمام ، چنانچه در پاره ای از رسایل جفر آمده ، و در برخی از رسایل گوید: اطلاع از مغیبات را در اصطلاح اهل جفر رشف گویند که در مقابل کش
جفر البعرلغتنامه دهخداجفر البعر. [ ج َ رُل ْ ب َ ] (اِخ ) اصمعی گوید آبی است در نزدیکی راهص بر سر راه حجاج از ناحیت حجر یمامه . ابوزید الکلابی گوید از آبهای ابی بکربن کلاب است میان حمی و مهب جنوب . دیگری گفته است : جفرالبعرمیان مکه و یمامه است بر سر راه و آن آبی است مر بنی ربیعةبن عبداﷲبن کلاب را
جفر ضمضملغتنامه دهخداجفر ضمضم . [ ج َ رِ ض َ ض َ ] (اِخ ) جائی است که نامش در شعر کثیربن عبدالرحمان خزاعی آمده است .
جفر مرهلغتنامه دهخداجفر مره . [ ج َ رِ م ُرْ رَ ] (اِخ ) چاهی بوده است در نزدیکی مکه . (مراصد) (از معجم البلدان ).
جفرةلغتنامه دهخداجفرة. [ ج ُ رَ ] (ع اِ) درون سینه . (منتهی الارب ). || جای فراخ گرد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || میان اسب . (منتهی الارب ). وسط ومیان هر چیز. (اقرب الموارد). ج ، جُفَر و جِف-ار.
زنجفرلغتنامه دهخدازنجفر. [ زَ / زِ / زُ ج َ / ج ِ / ج ُ ] (معرب ، اِ) زنجرف است معرب شنگرف . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مأخوذ از فارسی شنگرف . شنجرف . (ناظم
سنجفرلغتنامه دهخداسنجفر. [س َ ج َ ] (ع اِ) زنجفر. (الفاظ الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به سنجرف ، شنجرف ، سنگرف و شنگرف شود.
متجفرلغتنامه دهخدامتجفر. [ م ُ ت َ ج َف ْ ف ِ ] (ع ص ) بزغاله ٔ چهار ماه از شیر بازمانده . (آنندراج ). بزغاله ٔ چهارماهه شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تجفر شود.
مجفرلغتنامه دهخدامجفر. [ م ُف َ ] (ع ص ) اسب میان فراخ . مجفرة، مؤنث . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مجفرلغتنامه دهخدامجفر. [ م َ ف َ ] (ع ص ) سبب قطع. مجفرة. (منتهی الارب ). طعام مجفر، که قطع از جماع می کند. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).