جللغتنامه دهخداجل . [ ج َل ل ] (ع اِ) بادبان . (منتهی الارب ). بادبان کشتی . (مهذب الاسماء). شراع . (اقرب الموارد). رجوع به جُل ّ شود. ج ، جُلول . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || یاسمین . || گل سفید و قرمز و زرد آن . || یکی آن جَلَّةاست . (از اقرب الموارد). || نای کشت و دروده . (منتهی
جللغتنامه دهخداجل . [ ج َ ] (اِ) مرغکی است خوش آواز. (غیاث اللغات ). نام پرنده ای است بقدر گنجشک و مانند بلبل خوش آواز است و این لغت هندی است و در فارسی نیز آمده .(آنندراج ) (انجمن آراء ناصری ) (برهان ) : خوش بود دائره ٔ دامن صحرا که در آن پرزنان همچو جلاجل ب
جللغتنامه دهخداجل . [ ج َل ل ] (ع مص ) پوشانیدن اسب را. (منتهی الارب ) جُل پوشانیدن . (از اقرب الموارد). || گرد آوردن پشکل بدست . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || گناه کردن . (آنندراج ). || بیرون رفتن از وطن بسوی شهری و دیاری دیگر.(از اقرب الموارد). از خانمان رفتن . (منتهی الارب ). || گ
جللغتنامه دهخداجل . [ ج ِل ل ] (ع اِ) بسیار، خلاف دق . گویند: اخذت دقه و جله ؛ یعنی قلیله و کثیره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || نای کشت دروده و به این معنی به ضم جیم و فتح جیم نیز آید. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) ساق کشت . سفال کشت . کزل . نی های کشتزار که درو و بریده شود. || من
جل جلالهلغتنامه دهخداجل جلاله . [ ج َل ْ ل َ ج َ ل ُه ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ) بزرگ است قدر و جلال او. پس از بردن نام ایزدتعالی گویند: خدای جَل َّ جلالُه . (از یادداشت های مرحوم دهخدا).
جلدبه جلدلغتنامه دهخداجلدبه جلد. [ ج َ ب ِ ج َ ] (ق مرکب ) فوراً. معجّلاً. به تعجیل . به سرعت . (ناظم الاطباء).
جلال الدین دوانیلغتنامه دهخداجلال الدین دوانی . [ ج َ لُدْ د ن ِ دَ ] (اِخ ) محمدبن اسعد یا سعدالدین اسعد یا محمد اسعدبن سعدالدین اسعد کازرونی صدیقی از حکما و متکلمین بزرگ است که درهمه ٔ علوم متداول بخصوص در علوم عقلی تبحر داشت . علامه ٔ دوانی مدتی متصدی قضاوت فارس بود. وی از احفاد محمدبن ابی بکر است . ت
جلال الدینلغتنامه دهخداجلال الدین . [ ج َ لُدْ د ] (اِخ ) محمد. رجوع به محمدبن محمد کرخی در همین لغت نامه شود.
دبی حجللغتنامه دهخدادبی حجل . [ دِب ْ بی ح َ ج َ ] (ع اِ مرکب ) بازیچه ای است عرب را. (منتهی الارب ). نام بازیچه ای است تازیان را. (از ناظم الاطباء). نوعی بازی است عرب را.
دجللغتنامه دهخدادجل . [ دَ ] (ع مص ) دروغ گفتن . || سوختن . || آرمیدن با زن . || بریدن زمین را به رفتن . || قطران مالیدن شتر را یا همه ٔ اندام شتر را قطران مالیدن . (منتهی الارب ). تمویه الشی ٔ و کل غطیته فقد دجلته . (تاج المصادر بیهقی ).
دجللغتنامه دهخدادجل . [ دَ ج َ ] (ع مص ) ظاهراً همان دَجْل باشد که به ضرورت در فارسی حرف جیم ساکن آنجا را متحرک آورده اند به معنی دروغ گفتن : با عیسی پاک همنشین شوبگذار دجل برای دجال .عطار.
حجل حجللغتنامه دهخداحجل حجل . [ ح َ ج َ ح َ ج َ ] (ع صوت مرکب ) کلمه ای که بدان گوسفندان را زجر کنند و یا برخیزانند برای دوشیدن . (منتهی الارب ).