جل ذکرهلغتنامه دهخداجل ذکره . [ ج َل ْ ل َ ذِ رُه ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ) تسبیحی است که پس از ذکر نام خدای تعالی آرند: خدای قادر متعال جل ذکره : جَل َّ ذکره منزه از چه و چون انبیا را شده جگرها خون .سنائی .
طاهر سرلغتنامه دهخداطاهر سر. [ هَِ رِ س ِرر ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کسی را نامند که طرفةالعینی از یاد حق جل ذکره غافل نباشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ) آنکه به یک چشم بر هم زدن از خدا غافل نشود. (تعریفات جرجانی ).
جان بن جانلغتنامه دهخداجان بن جان . [ جان ْ ن ِ ب ِ ] (اِخ ) نام طایفه ٔ جن که در افسانه های تاریخی یاد شده است . مؤلف روضةالصفا آرد: ذکر جان بن الجان که بلسان شرع ایشان را جن ّ گویند و ریاست ابلیس لعین . از ابن عباس روایت کرده اند که اسم ابوالجن ّ سوما است و جان لقب او.در اسفار آدم مسطور است که ج
طاعةلغتنامه دهخداطاعة. [ ع َ ] (ع اِمص ) طاعت . رجوع به طاعت شود. نزد فرقه ٔ معتزلة سازواری با خواست حق و نزد اهل سنت و جماعت سازواری با فرمان حق است ، بی آنکه با خواست او عزاسمه سازوار باشد و مورد اختلاف در این باره آن است که آیا واجب است مأموریت مطمح خواست حق واقع شود یا نه ؟ معتزله برآنند
ذیاسقوریذوسلغتنامه دهخداذیاسقوریذوس . (اِخ ) ملقب به پدانیوس طبیب یونانی مائة اول مسیحی . مولد او ظاهراً عین زربه ٔ قیلیقیه بوده است او سیاحت بسیارکرده و شاید طبیب سپاهیان بوده است و بیشتر توجه به نباتات داشته . از او کتابی بزرگ در مواد طبی در دست است که در عهد امپراطوری نرن تنظیم شده است و او غالبا
شبانگاهلغتنامه دهخداشبانگاه . [ ش َ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) وقت و هنگام شب . (از فرهنگ نظام ). درآمدن شب . (برهان قاطع). شب هنگام . (آنندراج ). وقت شب . (انجمن آرا). هنگام شب . (ناظم الاطباء).وقت درآمدن شب . (بهار عجم ) (از رشیدی ) : دو صد منده سبوی آب کش به روزشبان
جللغتنامه دهخداجل . [ ج َل ل ] (ع اِ) بادبان . (منتهی الارب ). بادبان کشتی . (مهذب الاسماء). شراع . (اقرب الموارد). رجوع به جُل ّ شود. ج ، جُلول . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || یاسمین . || گل سفید و قرمز و زرد آن . || یکی آن جَلَّةاست . (از اقرب الموارد). || نای کشت و دروده . (منتهی
جللغتنامه دهخداجل . [ ج َ ] (اِ) مرغکی است خوش آواز. (غیاث اللغات ). نام پرنده ای است بقدر گنجشک و مانند بلبل خوش آواز است و این لغت هندی است و در فارسی نیز آمده .(آنندراج ) (انجمن آراء ناصری ) (برهان ) : خوش بود دائره ٔ دامن صحرا که در آن پرزنان همچو جلاجل ب
جللغتنامه دهخداجل . [ ج َل ل ] (ع مص ) پوشانیدن اسب را. (منتهی الارب ) جُل پوشانیدن . (از اقرب الموارد). || گرد آوردن پشکل بدست . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || گناه کردن . (آنندراج ). || بیرون رفتن از وطن بسوی شهری و دیاری دیگر.(از اقرب الموارد). از خانمان رفتن . (منتهی الارب ). || گ
جللغتنامه دهخداجل . [ ج ِل ل ] (ع اِ) بسیار، خلاف دق . گویند: اخذت دقه و جله ؛ یعنی قلیله و کثیره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || نای کشت دروده و به این معنی به ضم جیم و فتح جیم نیز آید. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) ساق کشت . سفال کشت . کزل . نی های کشتزار که درو و بریده شود. || من
دبی حجللغتنامه دهخدادبی حجل . [ دِب ْ بی ح َ ج َ ] (ع اِ مرکب ) بازیچه ای است عرب را. (منتهی الارب ). نام بازیچه ای است تازیان را. (از ناظم الاطباء). نوعی بازی است عرب را.
دجللغتنامه دهخدادجل . [ دَ ] (ع مص ) دروغ گفتن . || سوختن . || آرمیدن با زن . || بریدن زمین را به رفتن . || قطران مالیدن شتر را یا همه ٔ اندام شتر را قطران مالیدن . (منتهی الارب ). تمویه الشی ٔ و کل غطیته فقد دجلته . (تاج المصادر بیهقی ).
دجللغتنامه دهخدادجل . [ دَ ج َ ] (ع مص ) ظاهراً همان دَجْل باشد که به ضرورت در فارسی حرف جیم ساکن آنجا را متحرک آورده اند به معنی دروغ گفتن : با عیسی پاک همنشین شوبگذار دجل برای دجال .عطار.
حجل حجللغتنامه دهخداحجل حجل . [ ح َ ج َ ح َ ج َ ] (ع صوت مرکب ) کلمه ای که بدان گوسفندان را زجر کنند و یا برخیزانند برای دوشیدن . (منتهی الارب ).