جلابلغتنامه دهخداجلاب . [ ج َل ْ ل ] (اِخ ) جابربن عبداﷲبن مبارک موصلی مکنی به ابوالقاسم از محدثان است . وی در بغداد از ابی یعلی حسین بن محمد مطلبی حدیث کرده و از او ابراهیم بن مخلد باقر حی روایت کند. (لباب الانساب ).
جلابلغتنامه دهخداجلاب . [ ج ُل ْ ل ] (معرب ، اِ) معرب گلاب است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || انگبینی است که با گلاب آمیخته و آنرا بپزند تا حدی که قوام آید. شربت که از قند و گلاب سازند. ایرانیان آنرابمعنی مطلق شربت بکار برند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). گویا چیز
جلابلغتنامه دهخداجلاب .[ ج َل ْ ل ] (ع ص ) کشنده ٔ اسب و جز آن بفروختن . (منتهی الارب ). کسی که بندگان و جز آنان را برای بازرگانی از شهری به شهری کشاند. (از اقرب الموارد). نخاس .
جلائبلغتنامه دهخداجلائب . [ ج َ ءِ ] (ع اِ) ج ِجلیب . رجوع به جلیب شود. || ج ِ جلیبة. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به جلیبه شود.
جنگ جلابلغتنامه دهخداجنگ جلاب . [ ج َ ج َ ] (اِ مرکب ) مکر و حیله . || کوشش بیهوده . || دفعالوقت . || گوشواره . (از ناظم الاطباء).
اسحاق جلابلغتنامه دهخدااسحاق جلاب . [ اِ ق ِ ج َل ْ لا ] (اِخ ) (جلاّب بمعنی چوبدار یعنی آورنده ٔ گوسفندان برای فروش است ) در جامعالروات وی را از اصحاب حسن عسکری شمرده است . در کتاب کافی در باب مولد امام ابوالحسن علی بن محمد (ع )، خبری از اسحاق توسط علی بن محمد نوفلی روایت شده که امام او را مأمورخ
جلاب بخاریلغتنامه دهخداجلاب بخاری . [ ج ُ ب ِ ب ُ ] (اِخ ) از شاعران است که در تذکره ها نامی از او نیست و تنها در فرهنگها نامی از او آورده اند و چون در فرهنگ اسدی هم ذکر او هست مسلم است که در قرن چهارم بوده . سروری در مجمعالفرس در کلمه ٔ جلاب مینویسد: بوزن گلاب نام شاعر استادست که در بخارا بود و در
ابن جلابلغتنامه دهخداابن جلاب . [ اِ ن ُ ؟ ] (اِخ ) نام فقیهی شافعی ، مؤلف کتاب تقریع. وفات 214 هَ .ق .
جلابادلغتنامه دهخداجلاباد. [ ج ُ ] (اِخ ) محله ٔ بزرگی است در نیشابور. (انساب سمعانی ). که گلاباد گفته می شود. (مراصد).
جلابادیلغتنامه دهخداجلابادی . [ ج ُ ] (ص نسبی ) نسبت است به جلاباد که محله ای است به نیشابور. (از معجم البلدان ) (انساب سمعانی ). رجوع به جلاباد شود.
جلابادیلغتنامه دهخداجلابادی . [ ج ُ] (اِخ ) احمدبن محمدبن شعیب بن هارون فقیه شیعی مکنی به ابوحامد عم ابواحمد شاهد از راویان است . وی از یحیی بن محمدبن یحیی ذهلی و جز او روایت شنید و از او ابوعباس احمدبن هارون فقیه روایت دارد. او در ذی القعده ٔ سال 338 هَ . ق . و
جلابهلغتنامه دهخداجلابه . [ ج َل ْ لا ب َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث جلاب . (ازاقرب الموارد). رجوع به جلاب شود. || زن بسیارفریاد بیهده گوی بدخوی . (منتهی الارب ). رجوع به جلبانه شود.
جلابیلغتنامه دهخداجلابی . [ ج ُل ْ لا ] (اِخ ) علی بن محمدبن محمد طیب مکنی به ابوالحسن و معروف به ابن المغازلی از محدثان فاضل و دانشمند است . وی از ابوالحسن علی بن عبدالصمد واسطی و ابوبکر خطیب و جز ایشان روایت کند و از او ابوالقاسم علی بن طراد زینبی و جز او روایت دارند. ذیل تاریخ واسط از اوست
اکحجلغتنامه دهخدااکحج . [ اَ ح ِ ] (اِ) جلاب را گویند و آن دارویی چند است جوشانیده و صاف کرده شده . (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). جلاب باشد. (فرهنگ اوبهی ) (از فرهنگ سروری ). امااکحج که صاحب برهان آنرا جلاب می گوید تصحیف آکج به معنی قلاب است . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به آکج شود.
جلاب بخاریلغتنامه دهخداجلاب بخاری . [ ج ُ ب ِ ب ُ ] (اِخ ) از شاعران است که در تذکره ها نامی از او نیست و تنها در فرهنگها نامی از او آورده اند و چون در فرهنگ اسدی هم ذکر او هست مسلم است که در قرن چهارم بوده . سروری در مجمعالفرس در کلمه ٔ جلاب مینویسد: بوزن گلاب نام شاعر استادست که در بخارا بود و در
جلابادلغتنامه دهخداجلاباد. [ ج ُ ] (اِخ ) محله ٔ بزرگی است در نیشابور. (انساب سمعانی ). که گلاباد گفته می شود. (مراصد).
جلابادیلغتنامه دهخداجلابادی . [ ج ُ ] (ص نسبی ) نسبت است به جلاباد که محله ای است به نیشابور. (از معجم البلدان ) (انساب سمعانی ). رجوع به جلاباد شود.
جلابادیلغتنامه دهخداجلابادی . [ ج ُ] (اِخ ) احمدبن محمدبن شعیب بن هارون فقیه شیعی مکنی به ابوحامد عم ابواحمد شاهد از راویان است . وی از یحیی بن محمدبن یحیی ذهلی و جز او روایت شنید و از او ابوعباس احمدبن هارون فقیه روایت دارد. او در ذی القعده ٔ سال 338 هَ . ق . و
جلابهلغتنامه دهخداجلابه . [ ج َل ْ لا ب َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث جلاب . (ازاقرب الموارد). رجوع به جلاب شود. || زن بسیارفریاد بیهده گوی بدخوی . (منتهی الارب ). رجوع به جلبانه شود.
جنگ جلابلغتنامه دهخداجنگ جلاب . [ ج َ ج َ ] (اِ مرکب ) مکر و حیله . || کوشش بیهوده . || دفعالوقت . || گوشواره . (از ناظم الاطباء).
اجلابلغتنامه دهخدااجلاب . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ جَلَب ، بمعنی آنچه برای فروختن از شهری بشهری برند. || کسانی که ستور از شهری بشهری کشانند بفروختن . (منتهی الارب ). چوبدار. جَلاّب .
اجلابلغتنامه دهخدااجلاب . [ اِ ](ع مص ) فراهم آمدن . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). || اجلاب الدّم ؛ خشک گردیدن خون . || اجلاب الجرح ؛ پوست فراهم آوردن جراحت و به شدن . (منتهی الارب ). || یاری دادن . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). || اجلب العوذة؛ در چرم دوخت تعویذ را. || اجلاب اِبِل ؛ نر زادن شت
منجلابلغتنامه دهخدامنجلاب . [ م َ ج َ ] (اِ مرکب ) گوی را گویند که در پس حمامها و مطبخها کنند تا آبهای چرکین و مستعمل بدانجا رود. (برهان ) (از ناظم الاطباء). جایی را گویند که در پس حمامها بکنند تا آبهای چرکین در آنجا جمع شود و آن را پارگین نامند. (آنندراج ). مغاکی باشد که آب حمام یا آب باورچی خ
استجلابلغتنامه دهخدااستجلاب . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) کشیده شدن چیزی از جائی خواستن . (منتهی الارب ). اجتلاب . (زوزنی ). || بسوی خود کشیدن . || حاصل کردن . (غیاث ).