جلافتلغتنامه دهخداجلافت . [ ج ِ ف َ ] (ع مص ) میان تهی بودن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مجازاً بمعنی جهل و حماقت مأخوذ از جلف بکسر که بمعنی خم تهی و حیوان شکم دریده تهی کرده است . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). بی مغزی و سبکی و تهی میانی .- جلافت داشتن ؛ بی مغز و
جلافتفرهنگ فارسی معین(جَ فَ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - میان تهی بودن . 2 - بدخُلقی کردن . 3 - سبکسری ، بی - خردی .
زلفتلغتنامه دهخدازلفت . [ زُ ف َ ] (ع اِمص ) درجه و منزلت و نزدیکی ... و در فارسی گاهی مجازاً بمعنی دوستی آید. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). مأخوذ از تازی زلفة. نزدیکی و منزلت : این است تواریخ و کتب که هر یکی از آن صراط الفت و بساط زلفت و حظایر انس و محک خواطر... و غایات
زلفاتلغتنامه دهخدازلفات . [ زُ / زُ ل َ / زُ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ زُلفَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج ِ زلفة، پاره ای از شب یا از اول شب . (آنندراج ). رجوع به زلفة شود.
جلفاطلغتنامه دهخداجلفاط. [ ج ِ ] (ع ص ) آنکه درزهای کشتی نو را بخیوط و خرقه های نفت آلود بند کند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و عامه آنرا قلفاط گویند. (از اقرب الموارد).
دژواخلغتنامه دهخدادژواخ . [ دَژْ ] (اِ)درواخ . درشتی و غلظت و جلافت . || نقاهت . از بیماری برخاستن . (از برهان ). رجوع به درواخ شود.
جلافةلغتنامه دهخداجلافة. [ ج َ ف َ ] (ع مص ) درشت خوی و گول گردیدن . (منتهی الارب ). جلف شدن . (ذیل اقرب الموارد از لسان ). رجوع به جَلَف و جلافت شود.
بی سنگیلغتنامه دهخدابی سنگی . [ س َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی بی سنگ . سبکی . جلفی . بی وقاری . جلافت .عدم رزانت . بی متانتی . (یادداشت مؤلف ) : ور ز بی سنگی سرّ دل خود کشف کنددر زمان زیر و زبر سنگ شود همچو کشف . سوزنی .نیست در شه
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن المفلح الطرابلسی الشامی ، مکنی به ابن منیر. در سنه ٔ 473 هَ .ق . در طرابلس که از بلاد شام است تولد یافته و بنام جدش که احمدبن مفلح بوده است نامیده شده و در همان بلد نشو و نما یافته و بتأییدات یزدانی بسعادت تحصیل ع