جم زیورفرهنگ فارسی عمیداسبی که پیشانی، شکم، و دستوپایش سفید باشد: ◻︎ آتش و آب و باد و خاک شده / ابرش و خنگ و بور و جمزیور (مسعودسعد: ۲۲۴).
زومzoomواژههای مصوب فرهنگستاننوعی جلوۀ اپتیکی یا نوری که بهکمک عدسی دارای فواصل کانونی متغیر به دست میآید
عدسی زومzoom lensواژههای مصوب فرهنگستاننوعی عدسی با فاصلۀ کانونی متغیر که از آن برای دورنمایی و نزدیکنمایی موضوع، بدون نیاز به حرکت دوربین، استفاده میشود
نمای زومzoom shotواژههای مصوب فرهنگستاننمایی که بهکمک عدسی زوم (zoom) گرفته میشود و در آن، بدون نیاز به حرکت دوربین، پهنۀ رویداد بازتر یا بستهتر میشود
ابرشلغتنامه دهخداابرش . [ اَ رَ ] (ع ص ، اِ) زیوری از زیورهای اسب . رخش . چپار. (منتهی الارب ). ملمع. اسب که نقطه های خرد دارد. (مهذب الاسماء). آنکه بر پوست نقطه های سفید دارد. (دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی ). اسب که نقطه های سپید دارد مخالف باقی رنگ . اسبی که بر اعضای او نقطه ها باشد مخالف رنگ اع
زیورلغتنامه دهخدازیور. [ زی وَ ] (اِ) بمعنی زینت و آرایش باشد و آنچه بدان زینت و آرایش کنند. (برهان ) (ناظم الاطباء). آنچه زیب و آرایش بدان بحاصل آید. (شرفنامه ٔ منیری ). بمعنی زینت باشد و این لغت در اصل «زیب ور» بوده یعنی صاحب زیب ، «با» را حذف کردند... (انجمن آرا) (آنندراج ). چیزی که بدان آ
خنگلغتنامه دهخداخنگ . [ خ ِ ] (ص ) سفید. اشهب . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) : یزیدبن مهلب بر اسبی خنگ نشسته بود و پیش صف اندر همی گشت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).یکی مادیان تیز بگذشت خنگ برش چون بر شیر و کوتاه لنگ . فردوسی .هم
جملغتنامه دهخداجم . [ ج َم م ] (ع ص ) بسیار. (منتهی الارب ). بسیار از هر چیز. (اقرب الموارد) : تحبّون المال حبا جماً . (منتهی الارب ). و بهمین معنی است قول امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب : ان هیهنا لعلماً جماً. (اقرب الموارد).- جم الظهیره ؛
جملغتنامه دهخداجم . [ ج َم م ] (ع مص ) پر کردن پیمانه را تا سر. || پیمودن پیمانه را بطوری که فوق پری پیمانه باشد. || گذاشتن آب را تا جمع شود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به جُمام شود. || ترک کردن سواری اسب . (کشاف اصطلاحات الفنون از کنز اللغات ). || (اِ) (اصطلاح عروض ) اجتماع عقل و
جملغتنامه دهخداجم . [ ج ُ ] (اِ) در تداول بمعنی جنب و حرکت . تصحیف و قلبی متداول از جنب . (یادداشت مؤلف ).- جم خوردن ؛ تکان خوردن . جنبیدن . (یادداشت مؤلف ).- جم نخوردن ؛ حرکت نکردن و تکان نخوردن .- جم نزدن </s
جملغتنامه دهخداجم . [ ج ُم م ] (ع اِ) نوعی از صدف . (منتهی الارب ). نوعی از صدف دریایی . ابن درید گوید: من حقیقت آنرا ندانم . (ذیل اقرب الموارد از لسان ).
دجملغتنامه دهخدادجم . [ دَ ] (ع اِ) دوستان و یاران . || خوها. واحد آن دجمة است . (منتهی الارب ). عادات . (از اقرب الموارد).
داود منجملغتنامه دهخداداود منجم . [ وو دِ م ُ ن َج ْ ج ِ ] (اِخ ) وی در زمان دولت آل بویه در عراق میزیسته و عالمی بزرگ و از پیشوایان علم احکام نجوم و حل زیجات و تسییر کواکب بوده است . در دربار دیالمه بواسطه ٔ شهرتی که در پیش بینی داشت تقربی یافت . داود منجم در 430
دجملغتنامه دهخدادجم . [ دَ ج َ ] (ع مص ) اندوهگین شدن . محزون شدن : دجم ؛ اندوهگین شد، کذلک دجم مجهولاً. (منتهی الارب ).
دجملغتنامه دهخدادجم . [ دُ ج َ ] (ع اِ) ج ِ دُجمة: دجم العشق ؛ غمزات عشق و تاریکیهای آن .گویند: انه لفی دجم العشق و اهواء. (منتهی الارب ).