جنابلغتنامه دهخداجناب . [ ج َ ] (اِخ ) موضعی است بعراض خیبر و سلاح و وادی القری ، و گویند از منازل بنی مازن است ، و نصر گوید: جناب از دیار بنی فزارة بین مدینه و فید است . بعضی از شاعران عرب در شعر خود از آن یاد کنند. رجوع به معجم البلدان شود.
جنابلغتنامه دهخداجناب . [ ج َ ] (اِخ ) موضعی است در سرزمین کلب در سماوة بین عراق و شام . (معجم البلدان ).
جنابلغتنامه دهخداجناب . [ ج َ ] (ع اِ) درگاه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). آستانه ٔ خانه . (فرهنگ برهان ). ج ،اَجْنِبه . || پالان . (منتهی الارب ). || کرانه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گرداگردو کنار و گوشه ٔ سرا و خانه . (برهان ) (شرح قاموس ). || عنوانی است بزرگان را، اکنون رسماً به و
جنابلغتنامه دهخداجناب . [ ج َن ْ نا ] (اِ) شرطی و گروی باشد که دو کس با هم بندند. (برهان ). جناغ (عامیانه ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : راست گفتی عتاب او بر من هست ازبهر بردن جنّاب . فرخی سیستانی (از لغت فرس ص 30<
جنابلغتنامه دهخداجناب . [ ج ِ ] (ع اِ) داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب ). || ریسمانی را گویند که بر گردن چاروا بندند و هر جا که خواهند ببرند. (برهان ): فرس طوع الجناب ؛ یعنی اسبی است فرمانبردار. (شرح قاموس ).
جنائبلغتنامه دهخداجنائب . [ ج َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ جَنْب . (منتهی الارب ). رجوع به جنب شود. || ج ِ جَنوب ، بمعنی باد دست راست . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به جنوب شود. || ج ِ جنیب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به جنیب شود.
زئنابلغتنامه دهخدازئناب . [ زِءْ ] (ع اِ) قارورة. ج ، زآنب در اقرب الموارد آمده . زآنب : قواریر، واحدندارد و گفته شده است زئناب واحد آن است . مؤلف تاج العروس گوید: زآنب علی الافصح واحد ندارد و گفته میشود که واحد آن زئناب است یا زئناب واحد فرضی و تقدیری است چنانکه شیخ ما گفته است . (تاج العروس
زنابلغتنامه دهخدازناب . [ زُ ] (اِخ ) دهی از دهستان گنجگاه است که در بخش سنجید شهرستان هروآباد واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زینابلغتنامه دهخدازیناب . (اِخ ) دهی از دهستان میل است که در بخش شبستر شهرستان تبریز واقع است و 380 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جنابذلغتنامه دهخداجنابذ. [ ج ُ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از نواحی نیشابور که بدان گنابذ گویند. (معجم البلدان ).
جنابتلغتنامه دهخداجنابت . [ ج َ ب َ ] (ع مص ) دور شدن . || جُنُب شدن . حالتی که با هم خوابگی زن و مرد را حاصل گردد و غسل کردن بر آنان واجب شود. رجوع به جنابة شود. || (اِمص ) جُنُب شدگی . (فرهنگ فارسی معین ).- غسل جنابت ؛ غسلی که جُنُب با قصد قربت باید انجام دهد. (ف
جنابیلغتنامه دهخداجنابی . [ ج َ ] (اخ ) ابومحمد مصطفی بن امیر حسن کافی رومی . از مشاهیر علمای عثمانی عهد سلطان مرادخان ثالث است . کتاب تاریخی بنام بحرالعلم و اشعار و قصایدی بعربی و ترکی دارد. (ریحانة الادب ج 1 ص 281).
جناباءلغتنامه دهخداجناباء. [ ج َ ] (ع اِ) بازیی است کودکان را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به جُنابی ̍ شود.
جنابذلغتنامه دهخداجنابذ. [ ج ُ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از نواحی نیشابور که بدان گنابذ گویند. (معجم البلدان ).
جنابتلغتنامه دهخداجنابت . [ ج َ ب َ ] (ع مص ) دور شدن . || جُنُب شدن . حالتی که با هم خوابگی زن و مرد را حاصل گردد و غسل کردن بر آنان واجب شود. رجوع به جنابة شود. || (اِمص ) جُنُب شدگی . (فرهنگ فارسی معین ).- غسل جنابت ؛ غسلی که جُنُب با قصد قربت باید انجام دهد. (ف
جناب اصفهانیلغتنامه دهخداجناب اصفهانی . [ ج َ ب ِ اِ ف َ ] (اِخ ) فتح اﷲ. از شاعرانی است که در عهد شاه تهماسب ثانی صفوی بمقامی عالی رسید و اخیراً از طرف نادرشاه به خراسان مأمور شد و بفاصله ٔ 10 سال یعنی بسال 1146یا <span class="hl"
جناب اصفهانیلغتنامه دهخداجناب اصفهانی . [ج َ ب ِ اِ ف َ ] (اِخ ) ابوطالب ، فرزند میرزا نصیر. ازشاعران و خطاطان اصفهان است . وی در عهد سلطان حسین صفوی سرخطنویس دیوان اعلی بود. او راست : نه بوصل یار طاقت نه بهجر تاب داردچه کنم چنین دلی را که مرا خراب داردخبر از جناب
جنابیلغتنامه دهخداجنابی . [ ج َ ] (اخ ) ابومحمد مصطفی بن امیر حسن کافی رومی . از مشاهیر علمای عثمانی عهد سلطان مرادخان ثالث است . کتاب تاریخی بنام بحرالعلم و اشعار و قصایدی بعربی و ترکی دارد. (ریحانة الادب ج 1 ص 281).
زین جنابلغتنامه دهخدازین جناب . [ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سردرود است که در بخش اسکوی شهرستان تبریز واقع است و 128 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
قشلاق جنابلغتنامه دهخداقشلاق جناب . [ ق ِ ج ِن ْ نا ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر واقع در 17 هزارگزی شمال خاوری اهر و 6500 گزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن <s
والاجنابلغتنامه دهخداوالاجناب . [ ج َ] (ص مرکب ) والاحضرت . عالی مقام . والاشان : بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک شاخ جنیبت کش است گل شده والاجناب .خاقانی .
اجنابلغتنامه دهخدااجناب . [ اِ ] (ع مص ) دور داشتن . (منتهی الارب ). دور کردن . (تاج المصادر). || جُنُب گردیدن . (زوزنی ) (منتهی الارب ) (تاج المصادر). ناپاک شدن آدمی از آرمش یااحتلام . || در باد جنوب درآمدن . (منتهی الارب ). بجانب جنوب رفتن . از جانب جنوب رفتن . (زوزنی ).