جنبلغتنامه دهخداجنب . [ ج َ ن َ ] (اِخ ) نام شهری است که مردم آنجا اکثر خوش طبع و مهمان دوست میباشند و شمشیر رادر آن شهر بسیار خوب میسازند. (برهان ) (آنندراج ).
جنبلغتنامه دهخداجنب . [ ج َ ن َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ جَنیب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به جنیب شود. || کوتاه . (منتهی الارب ). || شبه ظَلَع. || (مص ) شدت یافتن تشنگی شتر تا حدی که ریه به پهلو چسبد.(از اقرب الموارد). به پهلو چسبیدن شُش ِ شتر از غایت تشنگی . (منتهی الارب ). || همراه و هم
جنبلغتنامه دهخداجنب . [ ج َ ن ِ ] (ع ص ) کناره گیر و گوشه نشین . غریب . (از اقرب الموارد): رجل جنب ؛ مردی که از راه بیک طرف رود از ترس مهمانان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
جنبلغتنامه دهخداجنب . [ ج ُ ن ُ ] (ع ص ) بیگانه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). غریب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء).- جارالجنب ؛ همسایه از غیر قوم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).|| نافرمان . || آنکه بر وی غسل واجب شده باشد بسبب جماع و خروج م
جنیبلغتنامه دهخداجنیب .[ ج َ ] (ع اِ) اسب کتل . ج ، جنائب ، جَنَب . || (ص ) فرمان بردار. (منتهی الارب ). هر مطیع و فرمانبردار. || غریب . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار). || دور و بعید. || نوعی از خرمای جید. || دردمندپهلو، گویند: رجل جنیب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
زنبلغتنامه دهخدازنب . [ زَن َ ] (ع مص ) فربه شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
زینبلغتنامه دهخدازینب . [ زَ ن َ ] (اِخ ) بنت ابی سلمة عبداﷲ... رجوع به الاصابه و زینب المخزومیة در همین لغت نامه شود.
زینبلغتنامه دهخدازینب . [ زَ ن َ ] (اِخ ) الاسدیة. رجوع به اعلام زرکلی و زینب بنت جحش در همین لغت نامه شود.
زینبلغتنامه دهخدازینب . [ زَ ن َ ] (اِخ ) الرفاعیة، بنت احمد الامام الرفاعی . زنی صالح و فاضل بود و مانند پدرش طریق تصوف را اختیار کرد و قرآن را از بر کرد و به سال 630 هَ . ق . درگذشت . (از اعلام زرکلی ).
جنب جنبانلغتنامه دهخداجنب جنبان . [ جُمْب ْ جُم ْ ] (ق مرکب ) جنبنده . (آنندراج ) : سپه جنب جنبان شد و کار گشت همی بود تا روز اندرگذشت . دقیقی .دو لشکر بسان دو دریای چین تو گفتی که شد جنب جنبان زمین . فردوسی (ا
جنبحلغتنامه دهخداجنبح . [ جُم ْ ب ُ ] (ع ص ) عظیم و بزرگ . (از ذیل اقرب الموارد). و گویند جنبخ باخاء. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب ) (آنندراج ).
جنبحلغتنامه دهخداجنبح . [ جُم ْ ب ُ ] (ع ص ) عظیم و بزرگ . (از ذیل اقرب الموارد). و گویند جنبخ باخاء. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب ) (آنندراج ).
جنبدهلغتنامه دهخداجنبده . [ جُم ْ ب َ دَ / دِ ] (اِ) جمنده . شپش . (یادداشت مؤلف ): یک بار دیگر پوستینی داشتم جنبده ٔ بسیار در آن افتاده بود و مرا میخوردند... (تذکرةالاولیاء عطار).
جنب فرساوسلغتنامه دهخداجنب فرساوس . [ جَم ْ ب ِ ؟ ] (اِخ ) نام ستاره ٔ نورانی تر بر پهلوی راست برشاوش ، که آنرا موفق الثریا نیز گویند. رجوع به جنب الفرس شود.
جنب و جوشلغتنامه دهخداجنب و جوش . [ جُم ْ ب ُ ] (اِ مرکب ) فعالیت بسیار. هیجان . حرکت فراوان . و با آمدن و افتادن صرف شود، گویند: بجنب و جوش آمد، به جنب و جوش افتاد.
دیرجنبلغتنامه دهخدادیرجنب . [ جُمْب ْ ] (نف مرکب ) که دیر جنبد. که سریع الحرکة نباشد. کندحرکت . آنکه در شروع بکار کاهلی کند. (یادداشت مؤلف ).
زودجنبلغتنامه دهخدازودجنب . [ جُمْب ْ ] (نف مرکب ) زودجنبنده . تندحرکت . سریعالحرکه . (فرهنگ فارسی معین ).
متجنبلغتنامه دهخدامتجنب . [ م ُ ت َ ج َن ْ ن ِ ] (ع ص ) دور شونده . (آنندراج ). آن که پرهیز می کند و حذر می نماید. (ناظم الاطباء). کسی که برمی گرددو دست می کشد از کسی و یا چیزی . (ناظم الاطباء). دوری کننده و احتراز کننده . (از فرهنگ جانسون ). || جنب شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تجنب شود.<br
مجنبلغتنامه دهخدامجنب . [ م ُ ج َن ْ ن ِ ] (ع ص )دوردارنده کسی را از کاری و چیزی . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). کسی یا چیزی که دور میشود و یا دور می دارد. (ناظم الاطباء). || اسبی که کوزی ساقها دارد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). اسبی که ساقهای وی کوز باشد. || کسی که اسب کتل و یا اسیر می برد.
مجنبلغتنامه دهخدامجنب . [ م َ ن َ ] (ع مص ) کشیدن اسب را به پالهنگ . جَنَب . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).