جوازلغتنامه دهخداجواز. [ ج َ ] (ع اِ)روا. || تساهل . (منتهی الارب ). امکان و تساهل . (اقرب الموارد). || آب که مواشی و زراعت را دهند. (منتهی الارب ). آبی که داده شده است بمال از چارپایان . (برهان ). || چک مسافران که از سلطان گیرند تا کسی در راه متعرض نشود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گذرنام
جوازلغتنامه دهخداجواز. [ ج ُ ] (اِ) هاون سنگین و چوبین را گویند که سیر در آن کوبند و به عربی مهراس خوانند. (برهان ) : ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت چون گرنجی که فروکوفته باشد به جواز. فرخی (از لغت فرس ). || ظرفی را نیز گف
جوازفرهنگ فارسی عمید۱. اجازهنامه؛ پروانه؛ مجوز.۲. پروانۀ سفر.۳. (اسم مصدر) جایز بودن؛ روا بودن.۴. (اسم مصدر) [قدیمی] رخصت؛ اجازه.۵. [قدیمی] گذشتن از جایی یا از راهی.
جوائزلغتنامه دهخداجوائز. [ ج َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ جائز. (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). رجوع به جائز شود. || ج ِ جائزه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عطایا و انعامات و تحفه ها. (ناظم الاطباء). رجوع به جائزه شود.- جوائز اشعار و امثال ؛ آنچه از شهری بشهر دیگر رود
جواشلغتنامه دهخداجواش . [ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان رودقات بخش مرکزی شهرستان مرند دارای 546 تن سکنه . آب از چشمه . محصول غلات و حبوبات . (از فرهنگ جغرافیائی ایرا ج 4).
جواظلغتنامه دهخداجواظ. [ ج َوْ وا ] (ع ص ) مرد ضخم خرامان رفتار بسیارگوی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بسیارخوار. (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد). || مرد بسیارفریاد و بی قرار و عاجز و متکبر درشتخو. (منتهی الارب ). || مالدار بسیار بخیل . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد). || و گویند بم
جوازانلغتنامه دهخداجوازان . [ ج ُ ] (اِ) جواز. هاون چوبین . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ). رجوع به جُواز شود. || ظرفی که در آن شیره ٔ انگور و روغن کشند. (آنندراج ). رجوع به جُواز شود.
جوازانلغتنامه دهخداجوازان . [ ج ُ ] (مص ) در عربی ، نجات یافتن . || روان شدن . || آب دادن ستور و کشتزار. || (اِ) دستک راه . (برهان ). در عربی جوازان به این معناهایی که در برهان است نیامده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به جُواز شود.
جوازملغتنامه دهخداجوازم . [ ج َ زِ ] (ع ص ، اِ)ج ِ جازم . || شتران سیراب . || مَشکهای پر. (اقرب الموارد) (آنندراج ). || ج ِ جازمة. حروف جوازم عبارتند از لم ، لما، لام امر، لاء نهی ، ان شرطیة. این حروف بر فعل مضارع درآیند و علامت رفع را ساقط سازند و یا حرف آخر را جزم دهند و معنای مضارع را بماضی
licencesدیکشنری انگلیسی به فارسیمجوزها، پروانه، جواز، اجازه، جواز شغل، اجازه رفتن دادن، پروانه دادن، مرخص کردن
licenseدیکشنری انگلیسی به فارسیمجوز، پروانه، جواز، اجازه، جواز شغل، اجازه رفتن دادن، پروانه دادن، مرخص کردن
جوازانلغتنامه دهخداجوازان . [ ج ُ ] (اِ) جواز. هاون چوبین . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ). رجوع به جُواز شود. || ظرفی که در آن شیره ٔ انگور و روغن کشند. (آنندراج ). رجوع به جُواز شود.
جوازانلغتنامه دهخداجوازان . [ ج ُ ] (مص ) در عربی ، نجات یافتن . || روان شدن . || آب دادن ستور و کشتزار. || (اِ) دستک راه . (برهان ). در عربی جوازان به این معناهایی که در برهان است نیامده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به جُواز شود.
جواز دادنلغتنامه دهخداجواز دادن . [ ج َدَ ] (مص مرکب ) رخصت دادن . اجازه دادن : کسی کو بشهر محبت نیایدبده سوی دشت عداوت جوازش . ناصرخسرو.خواستم کز ولایت قهرش بروم جان ْ مرا نداد جواز. مسعودسعد.رجوع به ج
خط جوازلغتنامه دهخداخط جواز. [ خ َطْ طِ ج َ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی که برای گذشتن کالا و رونده بگذربانان نویسند و در هند دستک گویند. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (از آنندراج ) : خط مشکین او که ابجد ماست بوالهوس را خط جواز شده ست . ص
بی جوازلغتنامه دهخدابی جواز. [ ج َ ](ص مرکب ) بی اجازه . بدون اجازه . بی رخصت : بدو پهلوان گفت کای دیوسازچرا رفتی از نزد من بی جواز؟فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2650).
تجوازلغتنامه دهخداتجواز. [ ت ِج ْ ] (ع اِ) ج ، تجاویز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). نوعی از چادر منقش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بُردِ منقش . (اقرب الموارد) (قطر المحیط).