جوان اسپرملغتنامه دهخداجوان اسپرم .[ ج َ اِ پ َ رَ ] (اِ مرکب ) نام یکی از ریاحین است که بعربی ریحان الشیاطین خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
جوانلغتنامه دهخداجوان . [ ج َ ] (ص ، اِ) برنا. هر چیز که از عمر آن چندان نگذشته باشد. (آنندراج ). شاب ّ. مقابل پیر. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : شدم پیر بدین سان تو هم خود نه جوانی مرا سینه پرانجوخ و تو چون خفته کمانی . رودکی .پیر ف
جوانلغتنامه دهخداجوان . [ ج َ نِن ْ ] (ع اِ) جوانی . ج ِ جانیة. (اقرب الموارد). رجوع به جانیة و جَوانی (ع اِ) شود.
جویانلغتنامه دهخداجویان . (نف ، ق ) جوینده . (آنندراج ) : باز یارب چونم از هجران دوست باز چون گم گشته ام جویان دوست . فرخی .فانی اشد شوقاً الیک ، بهشت ما ترا جویانست . (قصص الانبیاء: 242)... متلهف ب
زوانلغتنامه دهخدازوان . [ زَ ] (اِ) بر وزن و معنی زبان است که به عربی لسان خوانند. (برهان ). زوانه . (انجمن آرا) (آنندراج ). زبان و لسان . (ناظم الاطباء). زبان . زفان . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زوانه و زبان و زفان شود. || نام دارویی است که با گوگرد بربهق طلا کنند نافع باشد و آنرا شلمک و ش
جوان سپرملغتنامه دهخداجوان سپرم . [ ج َ س ِ پ َ رَ ] (اِ مرکب ) گونه ای از یاسمین . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به جوان اسپرم شود.
اسپرملغتنامه دهخدااسپرم . [ اِ پ َ رَ ] (اِ) ریحان برگ معطر. هر گیاه که برگ آن بوی خوش دارد.مطلق گلها و ریاحین . (برهان ). اسپرغم . رجوع به اسپرغم شود. سپرم . اسپرهم . کلمه ٔ اسپرم جزء دویم نام بعضی گیاهان خوشبو باشد، چون : جم اسپرم ، جوان اسپرم ، خوش اسپرم ، شاداسپرم ، شاه اسپرم ، کافوراسپرم
شابابجلغتنامه دهخداشابابج . [ ب َ ] (معرب ، اِ) برنوف شابابج . درختی است برگش شبیه بزعرور و مزغب و بمصر روید. بعضی او را شابابق نیز گویند و صهاربخت گوید که شابابک را عرب عبس گوید و قبیله ٔ بنوعبس را به او بازخوانند و بشر گوید او را بپارسی جوان اسپرم گویند و طایفه ای او را ریحان الشیطان گویند و
جوانلغتنامه دهخداجوان . [ ج َ ] (ص ، اِ) برنا. هر چیز که از عمر آن چندان نگذشته باشد. (آنندراج ). شاب ّ. مقابل پیر. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : شدم پیر بدین سان تو هم خود نه جوانی مرا سینه پرانجوخ و تو چون خفته کمانی . رودکی .پیر ف
جوانلغتنامه دهخداجوان . [ ج َ نِن ْ ] (ع اِ) جوانی . ج ِ جانیة. (اقرب الموارد). رجوع به جانیة و جَوانی (ع اِ) شود.
جوانفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه یا آنچه به حد میانۀ عمر طبیعی خود رسیده باشد؛ بُرنا.۲. [مجاز] کمتجربه.۳. [قدیمی، مجاز] مساعد و موافق: بخت جوان.
حرجوانلغتنامه دهخداحرجوان . [ ح َ ج َ ] (اِ) حَرجُل . ملخ بی بال . صاحب اختیارات بدیعی گوید: آنرا حرجل خوانند و آن ملخیست که بال ندارد و ستبر بود، چون بگیرند غیر پخته نمک سودو خشک کنند و به شراب بیاشامند، گزندگی عقرب را بغایت نافع بود و باید که کهن نبود - انتهی . و مؤلف برهان گوید: بلغت یونانی
پیر و جوانلغتنامه دهخداپیر و جوان . [ رُ ج َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) قاطبةً. شیخ و شاب . همه . همگان : همه مرگرائیم پیر و جوان که مرگست چون شیر و ما آهوان . فردوسی .چنان لشکر گشن و دو پهلوان هزیمت گرفتند پیر و جوان .<p class="a
تازه جوانلغتنامه دهخداتازه جوان . [ زَ / زِ ج َ ] (ص مرکب )از اسمای محبوب است . (آنندراج ). بتازگی بسن جوانی رسیده . (ناظم الاطباء). حدیث السن . نوجوان : عیبیش جز این نیست که آبستن گشته ست او نیز یکی دخترک تازه جوان است . <p cla
جوانلغتنامه دهخداجوان . [ ج َ ] (ص ، اِ) برنا. هر چیز که از عمر آن چندان نگذشته باشد. (آنندراج ). شاب ّ. مقابل پیر. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : شدم پیر بدین سان تو هم خود نه جوانی مرا سینه پرانجوخ و تو چون خفته کمانی . رودکی .پیر ف
جوانلغتنامه دهخداجوان . [ ج َ نِن ْ ] (ع اِ) جوانی . ج ِ جانیة. (اقرب الموارد). رجوع به جانیة و جَوانی (ع اِ) شود.