جودلغتنامه دهخداجود. (ع اِمص ) گرسنگی . مجدالدین گوید این معنی غریب است و جز در بیت هذلی در جای دیگر دیده نشده است . (منتهی الارب ). || بخشش . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). دهش . سخاء. فیض . کرم . || رادی . جوانمردی . (دهار) (یادداشت مرحوم دهخدا). در بیت زیر استعاره از آب :
جوت جوتلغتنامه دهخداجوت جوت . [ ج َت َ ج َ ت َ ] (ع اِ صوت ) کلمه ایست که شتر را برای خوردن آب آواز دهند. (اقرب الموارد). کلمه ایست که بدان شتر را بسوی آب خوانند یا زجر کنند. (منتهی الارب ).
جوثلغتنامه دهخداجوث . [ ج َ ] (ع اِ) قِبَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شکنبه ٔ گوسفند. (منتهی الارب ). القِبة، ای کرش الشاة. (ذیل اقرب الموارد از قاموس ).
جوثلغتنامه دهخداجوث . [ ج َ وَ ] (ع مص ) کلان شدن اعلای شکم و فروهشته گردیدن اسفل آن ، و فعل آن از سَمِعَ است . (منتهی الارب ). عظم البطن فی اعلاه او استرخاء اسفله . (اقرب الموارد).
جیودلغتنامه دهخداجیود. [ ج ُ ] (ع اِ) ج ِ جید، بمعنی گردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به جید شود.
جودتلغتنامه دهخداجودت . [ ج َ / جُو دَ ] (از ع ، مص ) نیک بودن . خوب شدن . نیکو گشتن . || (اِمص ) نیکویی . خوبی . (فرهنگ فارسی معین ). نیکی . (غیاث اللغات ).- جودت ذهن ؛ تیزهوشی . حدت ذهن .- جودت رأی
جودانلغتنامه دهخداجودان . [ ج َ ] (اِخ ) دهی است جزو دهستان نیمور بخش حومه ٔ شهرستان محلات دارای 136 تن سکنه . آب از رودخانه ٔ لعل یار. محصول غلات ، پنبه و شغل اهالی زراعت و مالداری است . مزرعه ٔ چم محسن خان و دوستان جزو این ده است . در کوه جودان غاری است مشهو
جودانلغتنامه دهخداجودان . [ ج َ / جُو ] (اِ مرکب ) نوعی از کافور بود بغایت خوشبوی برخلاف کافور میت و آنرا خورند. || چینه دان مرغان را نیز گویند. || نوعی از چوب بید باشد که دسته ٔ بیل کنند. (برهان ). در دره ٔ کرج جودانک گویند. (حاشیه ٔ برهان ) . || سیاهیی را گو
جودانهلغتنامه دهخداجودانه . [ ج َ / جُو ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) قسمی مروارید که عرب آنراشعیری نامد مستدق الطرفین . (الجماهر بیرونی ص 125).
جودانهلغتنامه دهخداجودانه . [ ج َ / جُو ن َ / ن ِ] (اِ مرکب ) نوعی از کافور است . || جنسی از انار. || چینه دان مرغ . || سیاهی میان دندان ستور. (برهان ). رجوع به جودان شود.
جائدلغتنامه دهخداجائد. [ ءِ ] (ع ص ) از جود. رجوع به معانی جَود شود. || باران نیکو. ج ، جَود. رجوع به جود شود.
جودتلغتنامه دهخداجودت . [ ج َ / جُو دَ ] (از ع ، مص ) نیک بودن . خوب شدن . نیکو گشتن . || (اِمص ) نیکویی . خوبی . (فرهنگ فارسی معین ). نیکی . (غیاث اللغات ).- جودت ذهن ؛ تیزهوشی . حدت ذهن .- جودت رأی
جودانلغتنامه دهخداجودان . [ ج َ ] (اِخ ) دهی است جزو دهستان نیمور بخش حومه ٔ شهرستان محلات دارای 136 تن سکنه . آب از رودخانه ٔ لعل یار. محصول غلات ، پنبه و شغل اهالی زراعت و مالداری است . مزرعه ٔ چم محسن خان و دوستان جزو این ده است . در کوه جودان غاری است مشهو
جودانلغتنامه دهخداجودان . [ ج َ / جُو ] (اِ مرکب ) نوعی از کافور بود بغایت خوشبوی برخلاف کافور میت و آنرا خورند. || چینه دان مرغان را نیز گویند. || نوعی از چوب بید باشد که دسته ٔ بیل کنند. (برهان ). در دره ٔ کرج جودانک گویند. (حاشیه ٔ برهان ) . || سیاهیی را گو
جودانهلغتنامه دهخداجودانه . [ ج َ / جُو ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) قسمی مروارید که عرب آنراشعیری نامد مستدق الطرفین . (الجماهر بیرونی ص 125).
جودانهلغتنامه دهخداجودانه . [ ج َ / جُو ن َ / ن ِ] (اِ مرکب ) نوعی از کافور است . || جنسی از انار. || چینه دان مرغ . || سیاهی میان دندان ستور. (برهان ). رجوع به جودان شود.
پیش وجودلغتنامه دهخداپیش وجود. [ وُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) سابق در وجود : پیش وجود همه آیندگان بیش بقای همه پایندگان .نظامی .
حنجودلغتنامه دهخداحنجود. [ ح ُ ] (ع اِ) حنجره . (اقرب الموارد). نای گلو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || قاروره ای است دراز که در آن ذرور نگاه دارند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). || آوندی است مانند ثله ٔ خرد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)(آنندراج ). آون
خلاق الوجودلغتنامه دهخداخلاق الوجود. [ خ َل ْ لا قُل ْ وُ ] (ع اِ مرکب ) آفریننده ٔ موجودات : خداوندی که خلاق الوجود است وجودش تا ابد فیاض جود است .نظامی .
شنجودلغتنامه دهخداشنجود. [ ش َ ] (اِ) زخم و جراحت . || (ص ) مجروح . (ناظم الاطباء). (شاید دگرگون شده ٔ شخود باشد).
سانجودلغتنامه دهخداسانجود. (اِخ ) دهی است از دهستان گوی غاج بخش شاهین دژ به تکاب واقع در 22500 گزی جنوب خاوری شاهین دژ در مسیر راه عمومی شاهین دژ به تکاب . هوای آن معتدل و دارای 313 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه تأمین میشود، م