جوسنگلغتنامه دهخداجوسنگ . [ ج َ / جُو س َ ] (اِ مرکب ) (از: جو، شعیر + سنگ ، وزن ) یک قسمت از هفتادودو قسمت مثقال بوده است . (مقدمه ٔ ابن خلدون ). جو مقدار و همچند جو در کوچکی و وزن . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ) : به قسطاسی بسنجم را
جوسنگفرهنگ فارسی عمیدواحد اندازهگیری وزن برابر با یک جو: ◻︎ به چندین سر تیغ الماسرنگ / نسفتند جوسنگ این خارهسنگ (نظامی۵: ۹۰۳).
جوشنیلغتنامه دهخداجوشنی . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) سمعانی گوید: به گمان من بطنی از غطفان است . (انساب سمعانی ).
جوشنیلغتنامه دهخداجوشنی . [ ج َ / جُو ش َ ] (ص نسبی ) منسوب به جوشن . جوشن گر. (مهذب الاسماء). رجوع به جوشن شود.
نیم جوسنگلغتنامه دهخدانیم جوسنگ . [ ج َ / جُو س َ ] (اِ مرکب ) سنگی را گویند که به وزن نیم جو باشد یا مقداری که به وزن نیم جو باشد. (برهان قاطع). وزنه ای که معادل نیم گندم باشد. (ناظم الاطباء). معادل وزن نصف دانه ٔ جو.
زاویه ٔ جوشنیلغتنامه دهخدازاویه ٔ جوشنی . [ ی َ ی ِ ج َ ش َ ] (اِخ ) زاویه ای است در حلب ،آن را شیخ ابراهیم شهریار کازرونی بسال 747 ساخته است . (از خطط الشام ج 6 ص 149). رجوع به زاویه شود.
نیم جوسنگلغتنامه دهخدانیم جوسنگ . [ ج َ / جُو س َ ] (اِ مرکب ) سنگی را گویند که به وزن نیم جو باشد یا مقداری که به وزن نیم جو باشد. (برهان قاطع). وزنه ای که معادل نیم گندم باشد. (ناظم الاطباء). معادل وزن نصف دانه ٔ جو.
کرسی داریلغتنامه دهخداکرسی داری . [ ک ُ ] (حامص مرکب )خداوند کرسی بودن . (فرهنگ فارسی معین ) : ز کرسی داری آن مشک جوسنگ ترازو گاه جو میزد گهی سنگ . نظامی .|| حکومت . || داشتن محضر و منبر. (فرهنگ فارسی معین ) : چو
شتروارلغتنامه دهخداشتروار. [ ش ُ ت ُ ] (ص مرکب ) اشتروار. مانند شتر. همانندشتر. چون شتر. || (اِ مرکب ) حمل . وسق . بار شتر. شتربار. به مقدار بار یک شتر. وزنی معلوم که بر شتری توان حمل کرد. (یادداشت مؤلف ) : ببردند سیصد شتروار بارهمه جامه وگوهر شاهوار. <p cla
رانلغتنامه دهخداران . (نف مرخم ) مخفف راننده . (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ). راننده و دفعکننده و ردکننده و نفی کننده . (ناظم الاطباء). و همواره بصورت مزید مؤخر در ترکیبات صفت بکار رود:- بادران ؛ که باد را دور کند. که باد را دفع سازد.- دزد
گندملغتنامه دهخداگندم . [ گ َ دُ ] (اِ) پهلوی و پازند گنتم ، معربش جندم (در: جوزجندم )، کردی گَنم ، افغانی قنوم ، وخی قیدیم ، سنگلیچی و منجی غندم ، سریکلی ژندم ، ژندوم ، شغنی ژیندم ، یودغا قدوم ، بلوچی گندیم ، و رجوع شود به هوبشمان . گیلکی ، فریزندی ، یرنی و نطنزی گندم ، در دیه های گیلان گندم
سنگلغتنامه دهخداسنگ . [ س َ ] (اِ) سنگ در پهلوی به معنی ارزش و قیمت آمده «تاوادیا هَ . 164» . معروف است و به عربی حجر خوانند. (از برهان ). حجر. صخره . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). هر یک از توده های بزرگ و سخت معدنی و طبیعی که دارای ساختمانی صلب و املا
نیم جوسنگلغتنامه دهخدانیم جوسنگ . [ ج َ / جُو س َ ] (اِ مرکب ) سنگی را گویند که به وزن نیم جو باشد یا مقداری که به وزن نیم جو باشد. (برهان قاطع). وزنه ای که معادل نیم گندم باشد. (ناظم الاطباء). معادل وزن نصف دانه ٔ جو.