جولانلغتنامه دهخداجولان . (ع اِ) خاک . جَیلان . (اقرب الموارد). || زنجیری که در پای مجرمان اندازند. (آنندراج ).
جولانلغتنامه دهخداجولان . [ ج َ ] (ع اِ) خاک . || سنگریزه ها که بادش از جایی بجایی برد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (ص ) بسیار گرد و خاک ، گویند یوم جولان َ و در این صورت جولان ممنوع الصرف است . (منتهی الارب ).- جولان الهموم ؛ اول اندوه و آغاز آن . (منتهی الا
جولانلغتنامه دهخداجولان . [ ج َ وَ ] (ع مص ) قطع کردن مسافت اطراف و جوانب جایی : جال الفرس فی المیدان جولةً و جولاناً؛ قطع جوانبه . (از اقرب الموارد). تاختن . تاخت زدن . || برگزیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || از هم جدا شدن و سپس حمله کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گشتن و دور
جولانفرهنگ فارسی عمید۱. اسب تاختن؛ تاختوتاز کردن.۲. [مجاز] گردیدن؛ دور زدن؛ حرکت کردن.۳. [مجاز] قدرتنمایی.۴. [مجاز] خودنمایی.
زولانلغتنامه دهخدازولان . [ زَ وَ ] (ع مص ) درگشتن و دور گردیدن از جای . || مایل گردیدن آفتاب از میانه ٔ آسمان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به زوال شود.
جُولاْنگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی بروز دادن شجاعت ، بروز دادن قدرت ، حرکت با سرعت و قدرت ، این واژه را در گنابادی جُوْلُو هم گویند.
جولان کردنلغتنامه دهخداجولان کردن . [ ج َ / جُو / ج َ وَ ک َدَ ] (مص مرکب ) دور گردیدن . گرد برآمدن . گردیدن . || تاخت کردن . تاختن . (فرهنگ فارسی معین ).
جولانگهلغتنامه دهخداجولانگه . [ ج َ / جُو گ َه ْ ] (اِ مرکب ) جولانگاه : ای مگس عرصه ٔ سیمرغ نه جولانگه تست عرض خود میبری و زحمت ما میداری .حافظ.
جولانیلغتنامه دهخداجولانی . [ ج َ نی ی ] (ع ص ) عام منفعت : رجل جولانی ؛ مرد عام منفعت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بسیار گرد و غبار: یوم جولانی . یوم جولان َ، و این ممنوع الصرف است . (منتهی الارب ). || در تداول فارسی ، اسب جولانی ؛ اسبی که در میدان نبرد به تاخت وتاز است <span class="hl"
جولان کردنلغتنامه دهخداجولان کردن . [ ج َ / جُو / ج َ وَ ک َدَ ] (مص مرکب ) دور گردیدن . گرد برآمدن . گردیدن . || تاخت کردن . تاختن . (فرهنگ فارسی معین ).
ناورد دادنلغتنامه دهخداناورد دادن . [ وَ دا دَ ] (مص مرکب ) جولان دادن . جولان کردن : بر زمین فراخ دِه ناورددر هوای بلند کن پرواز.مسعودسعد.
جولان کردنلغتنامه دهخداجولان کردن . [ ج َ / جُو / ج َ وَ ک َدَ ] (مص مرکب ) دور گردیدن . گرد برآمدن . گردیدن . || تاخت کردن . تاختن . (فرهنگ فارسی معین ).
جولانگهلغتنامه دهخداجولانگه . [ ج َ / جُو گ َه ْ ] (اِ مرکب ) جولانگاه : ای مگس عرصه ٔ سیمرغ نه جولانگه تست عرض خود میبری و زحمت ما میداری .حافظ.
جولانیلغتنامه دهخداجولانی . [ ج َ نی ی ] (ع ص ) عام منفعت : رجل جولانی ؛ مرد عام منفعت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بسیار گرد و غبار: یوم جولانی . یوم جولان َ، و این ممنوع الصرف است . (منتهی الارب ). || در تداول فارسی ، اسب جولانی ؛ اسبی که در میدان نبرد به تاخت وتاز است <span class="hl"
جولان پهلوییflanking maneuverواژههای مصوب فرهنگستاندر راهکنش نظامی، حرکت یک نیروی مسلح در اطراف یک پهلو برای به دست آوردن موقعیت برتر نسبت به دشمن
جولان روشمندprocedure maneuverواژههای مصوب فرهنگستانپرواز دقیق یا جولان پروازی زمانبندیشده برای امکانپذیر کردن شناسایی هواگرد بر روی رادار یا بنا بر دیگر ملاحظات مراقبت پرواز
سبک جولانلغتنامه دهخداسبک جولان . [ س َ ب ُ ج َ / جُو ] (ص مرکب ) مرادف سبک پی . (آنندراج ). تندخیز. سبک رو : ز ناحق کشتگان پروا ندارد آن سبک جولان نسوزد دل نسیمی را که ره بر لاله زار افتد. صائب (از آنندراج ).<
سپهرجولانلغتنامه دهخداسپهرجولان . [ س ِ پ ِ ج َ/ جُو ] (ص مرکب ) جولان زننده در آسمان : اسبش سپهرجولان رمحش سپهرسنب بختش سپهرمسند و تختش سپهرپای .سوزنی .
مه جولانلغتنامه دهخدامه جولان . [ م َه ْ ج َ / جُو ] (ص مرکب ) که جولان و سیر و گردش او چون ماه است . با جولان کردنی چون ماه . || جولان کننده بر ماه . پیماینده ٔ ماه که به کنایه مراد رخسار معشوق است . بر ماه رخسار آینده و رونده : ای زل
سرعت جولانmaneuvering speed, VNOواژههای مصوب فرهنگستان[حملونقل دریایی] سرعتی که شناور با آن جولان میدهد [حملونقل هوایی] سرعتی که در آن با وجود باز شدن تمام سطوح فرمان هیچگونه آسیبی به بدنۀ هواگَرد وارد نشود
سقف جولانmaneuvrer ceiling, operational maneuverability ceilingواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر ارتفاع پرواز هواگرد با وزن مشخص که در آن هواگرد با شروع سازهلرز قادر به تحمل ضریب بار معینی است