حالبلغتنامه دهخداحالب . [ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حلب . دوشنده ٔ شیر. دوشنده . دوختار : تو هنوز از خارج آن را طالبی مجلبی از دیگران چون حالبی . مولوی . || (اِ) کِش . کشال . || رگ بن ران که از راه آن بول از گرده بسوی مثانه آید
هالب الشعرلغتنامه دهخداهالب الشعر. [ ل ِ بُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) و مدحرج البَعَر، نام روزی از روزهای زمستان که سخت سرد باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
الفصفرaleph null, aleph zero, aleph noughtواژه‌های مصوب فرهنگستانعدد اصلی هر مجموعه که با مجموعۀ اعداد طبیعی در تناظر یکبهیک است
حلبلغتنامه دهخداحلب . [ ح َ ] (ع مص ) بر دو زانو نشستن . (اقرب الموارد) (آنندراج ): حلب الرجل ؛ جلس علی رکبتیه . (اقرب الموارد). || فراهم آمدن از هر سو. (اقرب الموارد) (از آنندراج ): حلب القوم حلباً و حلوباً؛ اجتمعوا علی کل وجه . (از اقرب الموارد). || دوشیدن . (آنندراج ). حَلَب . (منتهی الار
حالبانلغتنامه دهخداحالبان . [ل ِ ] (ع اِ) تثنیه ٔ حالب . دو راه بول . دو میزراه ، از گرده به مثانه . دو رگ سرین . رجوع به حالبین شود.
حالبیلغتنامه دهخداحالبی . [ ل ِ ] (ع اِ) اطراطیقوس . (ضریر انطاکی ج 1 ص 116). بوبونیون . بیوسون (مصحف بوبونیون ). (ابن بیطار، متن عربی ص 26). ثونیون (مصحف بوبونیون ). (ابن بیطار، متن عربی ص <s
حالبینلغتنامه دهخداحالبین . [ ل ِ ب َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ حالب .دو رگ از راست و چپ در بن ران است و از آن دو، بول از دو گرده به سوی مثانه آید. رجوع به حالبان شود.
حالبیفرهنگ فارسی عمیدگیاهی با گل‌های زرد شبیه گل بابونه که در طب قدیم برای معالجۀ بیماری‌های مجرای ادرار به کار می‌رفته؛ بوبونیون.
حلبةلغتنامه دهخداحلبة. [ ح َ ل َ ب َ ] (ع اِ) ج ِ حالب . مردان دوشنده . (منتهی الارب ). رجوع به حالب شود.
دوختارلغتنامه دهخدادوختار. (نف ) دوشنده . حالب . دوشنده ٔ شیر. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوختن و دوشیدن شود.
مستهدفلغتنامه دهخدامستهدف . [ م ُ ت َ دِ ] (ع ص ) منتصب و افراخته . || مرتفع و بلند. (از اقرب الموارد). || عریض و پهن : رکن مستهدف . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || حالب و دوشنده . (از اقرب الموارد). دوشنده ٔ کمی کننده . (از منتهی الارب ). و رجوع به استهداف شود.
حالبانلغتنامه دهخداحالبان . [ل ِ ] (ع اِ) تثنیه ٔ حالب . دو راه بول . دو میزراه ، از گرده به مثانه . دو رگ سرین . رجوع به حالبین شود.
حالبیلغتنامه دهخداحالبی . [ ل ِ ] (ع اِ) اطراطیقوس . (ضریر انطاکی ج 1 ص 116). بوبونیون . بیوسون (مصحف بوبونیون ). (ابن بیطار، متن عربی ص 26). ثونیون (مصحف بوبونیون ). (ابن بیطار، متن عربی ص <s
حالبینلغتنامه دهخداحالبین . [ ل ِ ب َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ حالب .دو رگ از راست و چپ در بن ران است و از آن دو، بول از دو گرده به سوی مثانه آید. رجوع به حالبان شود.
حالبیفرهنگ فارسی عمیدگیاهی با گل‌های زرد شبیه گل بابونه که در طب قدیم برای معالجۀ بیماری‌های مجرای ادرار به کار می‌رفته؛ بوبونیون.
محالبلغتنامه دهخدامحالب . [ م َ ل ِ ](اِخ ) شهری است به یمن . (منتهی الارب ). شهرکی و ناحیتی است پائین زبید از سرزمین یمن . (معجم البلدان ).
