حالقلغتنامه دهخداحالق . [ ل ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از حلق . سترنده ٔ موی . سرتراش . آرایشگر سر و صورت . سلمانی . ج ، حَلَقة. || پر و مملو. || بَدْیُمْن . (منتهی الارب ). مشئوم . || پستان پرشیر. ج ، حُلَّق ، حوالق . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). || تاک بررفته بردرخت . || کوه بلند. (منتهی ال
حالقفرهنگ فارسی عمید۱. زایلکننده و سترندۀ موی؛ سرتراش.۲. (اسم) دارویی که موی بدن را زایل کند، مانند زرنیخ و نوره.۳. (اسم) کوه بسیاربلند که گیاهی در آن نباشد.
حالقفرهنگ فارسی معین(لِ) [ ع . ] (اِفا.) ماده و دوایی که زایل کننده و سترندة موی باشد مانند زرنیخ و نوره و سفید آب و خاکستر و غیره ، حلاق .
حالکلغتنامه دهخداحالک . [ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حلک . سیاه . حانک : اسود حالک ؛ سیاهی سیاه . سخت سیاه . غراب حالک ؛ زاغ سیاه تیره . ج ، حوالک . (مهذب الاسماء).
هالکلغتنامه دهخداهالک . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن عمروبن اسدبن خزیمه . مردی بود آهنگر و گویند اول کسی که کار آهن کرد او بود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
هالکلغتنامه دهخداهالک . [ ل ِ ] (ع ص ) مرده و هلاک شده . (ناظم الاطباء). مرده و نیست شونده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، هلاّ ک ، هُلَّک ، هَلکی ̍، هَوالِک که شاذ است .- امثال : فلان هالک فی الهوالک . (اقرب الموارد).|| مفازة
حالقةلغتنامه دهخداحالقة. [ ل ِ ق َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث حالق . || قطع رحم . || زنی که از مصیبتی موی سر خود سترده باشد. || بَدْیُمن . (منتهی الارب ). مشئوم .
حالقونلغتنامه دهخداحالقون . (اِخ ) نام دیهی است از ماوراءالنهر که جنگ امیر تیمور با قمرالدین در آنجا واقع گردید. رجوع به حبیب السیر ج 3 جزء 3 ص 134 شود.
حالق الشعرلغتنامه دهخداحالق الشعر. [ ل ِ قُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) سترنده ٔ موی . || دارویی است غالباً آنرا سنگ قیشور دانند. و جالینوس گوید: زرنیخ باشد. (ضریر انطاکی ج 1 ص 116). رجوع به قیشور شود. ابن بیطار گوید: گیاه فاشرا باشد که
حلقةلغتنامه دهخداحلقة. [ ح َ ل َ ق َ ] (ع اِ) ج ِ حالق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حالق شود.
حلقلغتنامه دهخداحلق . [ ح ُل ْ ل َ ] (ع ص ) ج ِ حالق . پرها. مملوها. || پستانهای پرشیر. حَوالِق . (منتهی الارب ).
آلاملیکلغتنامه دهخداآلاملیک .[ م َ ] (اِ) اَلاملیک . کرم دشتی . سپیدتاک . کرمةالبیضاء. حالق الشَّعر. تاک دشتی . هزارجشان . فاشرا. نخوش .
حوالقلغتنامه دهخداحوالق . [ ح َ ل ِ ] (ع ص ) ج ِ حالق . پُرها. مملوها. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || پستانهای پرشیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
انبالس لوقیلغتنامه دهخداانبالس لوقی . [ اَم ْ ل ُ ] (یونانی ، اِ) فاشرا. هزارجشان . کرمةالبیضاء. حالق الشعر. عنب الحیه . نخوشی . (از برهان قاطع،ذیل فاشرا). رجوع به هر کدام از کلمات مزبور شود.
حالقةلغتنامه دهخداحالقة. [ ل ِ ق َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث حالق . || قطع رحم . || زنی که از مصیبتی موی سر خود سترده باشد. || بَدْیُمن . (منتهی الارب ). مشئوم .
حالق الشعرلغتنامه دهخداحالق الشعر. [ ل ِ قُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) سترنده ٔ موی . || دارویی است غالباً آنرا سنگ قیشور دانند. و جالینوس گوید: زرنیخ باشد. (ضریر انطاکی ج 1 ص 116). رجوع به قیشور شود. ابن بیطار گوید: گیاه فاشرا باشد که
حالقونلغتنامه دهخداحالقون . (اِخ ) نام دیهی است از ماوراءالنهر که جنگ امیر تیمور با قمرالدین در آنجا واقع گردید. رجوع به حبیب السیر ج 3 جزء 3 ص 134 شود.
زحالقلغتنامه دهخدازحالق . [ زَ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ زُحلوقة، لغتی در زحلوفه و زحلوکة، جای لغزیدن کودکان از بالا بنشیب . (از منتهی الارب ). رجوع به زحلوقة، زحلوفه ، زحالف ، زحالیف ، زحالیق ، زحلوکه و زحالیک شود.
محالقلغتنامه دهخدامحالق . [ م َ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ مِحلَق ، استره و گلیم درشت . (منتهی الارب ). رجوع به محلق شود.
تحالقلغتنامه دهخداتحالق . [ ت َ ل ِ ] (اِخ ) (یوم الَ ...) و یوم تحلاق اللمم نیز گویندو جنگ مزبور را از این رو بدین نام خوانند که یکی از دو گروه سرهای خویش را تراشیدند تا نشانه ٔ میان ایشان باشد و آن جنگ میان بکر و تغلب روی داد. (از مجمع الامثال میدانی ص 746).
تحالقلغتنامه دهخداتحالق . [ ت َ ل ُ ] (ع مص ) سر تراشیدن یکی دیگری را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).