حاکیلغتنامه دهخداحاکی . (ع ص ) نعت فاعلی از حکایت . حکایت کننده . روایت کننده . نقل آورنده . گزارنده . ناقل . محدث . راوی . خبرگزار. آگاهی دهنده . نقل کننده . ج ، حکاة.- حاکی از ؛ دلیل بر. حاکی از فلان امر بودن ؛ انباء از آن یعنی معنی و فحوی و مستنبط از آن این است
بازتاب عُقزنیgag reflexواژههای مصوب فرهنگستانواکنش غیرارادی نوزاد هنگامی که یک شیء سفت به بخش پسین دهان او برخورد میکند
حاکیازفرهنگ فارسی طیفیمقوله: رسانۀ ارتباط . وسیلۀ انتقال اندیشه اکیاز، دال بر، اشارهکننده، خبردهنده، مشعر، معنیدار رمزی، صوری، مجسمکننده افشاکننده تأییدکننده، تعبیرکننده کنایهدار، رمزی، حاوی نشانه لابهلای حرفها، لابهلای صحبتها
حاکی بودندیکشنری فارسی به انگلیسیdenote, forebode, mark , portend, predicate, promise, register, represent, signify, spell, suggest, symbolize, testify
مارضحاکیلغتنامه دهخدامارضحاکی . [ رِ ض َح ْحا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از زنجیر است که بر پای مجرمان نهند. (برهان ) (آنندراج ) : دست آهنگر مرا در مار ضحاکی کشیدگنج افریدون چه سود اندر دل دانای من . خاقانی .رجوع به مار ضحاک شود.<
محاکیلغتنامه دهخدامحاکی . [ م ُ ] (ع ص ) حکایت کننده . بازگوینده . || نماینده . نشان دهنده : آینه ای میکند که جوهر او... محاکی لطائف هیأت بشر شود. (سندبادنامه ص 52). || مقلد. || بذله گو. || مرغی که سخن میگوید مانند طوطی . (ناظم الاطباء