حبیسلغتنامه دهخداحبیس . [ ح َ ] (اِخ ) قلعه ای به سواد، از اعمال دمشق است ، و آن را حبیس جلدک گویند. (معجم البلدان ).
حبیسلغتنامه دهخداحبیس . [ ح َ ] (اِخ ) موضعی به رقه است . و قبور عده ای از شهداء صفین در آنجاست . راعی گوید : فلاتصرمی حبل الدهیم جریرةبترک موالیها الادانین ضیعاًیسوقّها ترعیة ذوعبائةبما بین نقب فالحبیس فأفرعا. (معجم البلدان ) (قا
حبیسلغتنامه دهخداحبیس . [ ح َ ] (ع ص ) موقوف . موقوفة. هرمالی که صاحب آن آن را وقف محرم کرده است . || (اِ) اسبی که در راه خدا وقف شده است . ج ، حُبس ، حُبسان .
حبیسلغتنامه دهخداحبیس . [ ح َ ] (ع اِ) طعامی است که از روغن داغ کرده و شکر و نان کنندو به فارسی چنگال گویند. غلیظ و دیرهضم و کثیرالغذاء و مسدد و مسمّن است . و مصلح آن سرکه و عسل باشد.
حبیسفرهنگ فارسی عمید۱. محبوس؛ زندانی.۲. آنچه در راه خدا وقف شده.۳. زاهد که از مردم کناره گرفته و به عبادت خداوند میپردازد.
حبیشلغتنامه دهخداحبیش . [ ح ُ ب َ ] (اِخ ) ابن الحسن . نام طبیب و گیاه شناسی صاحب تألیف در فن خویش و ابن البیطار در مفردات از او بسیار روایت آرد. رجوع به حبیش اعسم شود.
حبیشلغتنامه دهخداحبیش . [ ] (اِخ ) ابن حباشةبن اوس بن بلال اسدی پدر ذر میباشد. ابوالقاسم بن ابی عبداﷲبن مندة در کتاب «من روی حدیث لیلةالقدر» حدیثی از وی آورده . و آن حدیث چنین است : «من طریق ذربن حبیش قال حدثنی اُبی ّ...» و او اُبی بن کعب صحابی است لیکن ابوالقاسم مذکور او را به فتح همزه خواند
ذات حبیسلغتنامه دهخداذات حبیس . [ ت ُ ح َ ] (اِخ ) موضعی است به مکّه و بدانجاست کوه سیاه موسوم به اظلم . (المرصع).
ام شریکلغتنامه دهخداام شریک . [ اُم ْ م ِ ش َ ] (اِخ ) دختر خالدبن حبیس بن لوذان خزرجی . از زنان صحابی بوده . رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 247 شود.
اظلملغتنامه دهخدااظلم . [ اَ ل َ ] (اِخ ) کوهی است سیاه از ذات حبیس . (منتهی الارب ) . در ناظم الاطباء بغلط ذات جلیس چاپ شده است و یاقوت گوید: اصمعی هنگام یاد کردن کوههای مکه گوید: اظلم کوه سیاهی است از ذات حبیس . حُصَین بن حمام مری گوید:فلیت ابابشر رأی کر خیلناو خیلهم بین الستار و ا
ذات حبیسلغتنامه دهخداذات حبیس . [ ت ُ ح َ ] (اِخ ) موضعی است به مکّه و بدانجاست کوه سیاه موسوم به اظلم . (المرصع).
تحبیسلغتنامه دهخداتحبیس . [ ت َ ] (ع مص ) بر روی فراش کشیدن مِحْبَس را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فراش را با مِحْبَس [ مِقْرَمه . پرده ٔ پر نقش و نگار ] پوشانیدن . (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || اصل چیزی را در ملک خود داشتن و ثمره ٔ آن را در راه خدا وقف کردن .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ن
عمرالحبیسلغتنامه دهخداعمرالحبیس . [ ع ُ رُل ْ ح َ ] (اِخ ) از نواحی بغداد است که ابومحمد یحیی بن محمدبن عبداﷲ ازرقی نام آن را در یکی از اشعار خود آورده است : ... کنت صادفت منک یوماً بعماو بدیر الحبیس کان اللقاء.(از معجم البلدان ).